کتاب کشور کوچک
معرفی کتاب کشور کوچک
کتاب کشور کوچک نوشتهٔ گئل فی و ترجمهٔ آذر نورانی است. انتشارات نیستان هنر این رمان معاصر فرانسوی را منتشر کرده است. این اثر شما را با نسلکشی وحشتناک در بوروندی آشنا میکند.
درباره کتاب کشور کوچک
کتاب کشور کوچک حاوی یک رمان معاصر فرانسوی است که در ۳۱ فصل نوشته شده است. در این رمان به قلم گئل فی، با «گبی» آشنا و همراه میشوید. بوروندی کشور کوچک گبیِ دهساله است که نسلکشی وحشتناکی، همۀ شادیها و داشتههایش را از آن میگیرد. گبی فرزند پدری فرانسوی و مادری اهل رواندا است و کودکانههای جهانش را در بینهایتهای آفریقا میشناسد و تجربه میکند. گئل فی خواننده و رپری است که در این کتاب، تاریخ دراماتیکی از سرزمین مادریاش را مرور میکند؛ در واقع از میان این نگاشتهها، غم جدایی انسانی دریافتنی است که بهناچار از تعلقاتش دور میشود و باید اندوهی ناتمام را تا همیشه همراه داشته باشد.
خواندن کتاب کشور کوچک را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر فرانسه و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب کشور کوچک
«از وقتی مامان برگشته بود، پیش ما زندگی میکرد. در اتاق ما، روی تشکی کنار تخت من میخوابید. روزها هم با نگاهی گنگ روی تراس مینشست. نمیخواست کسی را ببیند و توانایی نداشت تا کارهایش را شروع کند. بابا میگفت او بهخاطر این اتفاقات به زمان احتیاج دارد تا دوباره سرپا شود.
مامان صبحها دیر از خواب پا میشد. ساعتها صدای آب را در حمام میشنیدیم. بعد روی مبل تراس مینشست و ساعتها همانطور به لانهٔ زنبور بنا روی سقف زل میزد. اگر کسی از آنجا میگذشت، از او یک لیوان نوشیدنی میخواست. دیگر با ما غذا نمیخورد. آنا بشقابی برایش آماده میکرد و روی صندلی مقابلش میگذاشت. مامان غذا نمیخورد و فقط با غذایش بازی میکرد. وقتی شب میشد، در تاریکی تنها روی تراس میماند. دیرتر از ما و زمانی که همهمان خواب بودیم، به رختخوابش میرفت. آخرسر من هم وضعیتش را قبول کردم. دیگر در او دنبال مادری نمیگشتم که در گذشته داشتم. قتلعام نوعی لکهٔ سیاه نفتی است؛ آنهایی که در آن غرق نمیشوند، تا عمر دارند قیراندود هستند.
وقتی با یک بغل کتاب از خانهٔ مادام اکانوموپولوس برمیگشتم، کنار مامان مینشستم و برایش کتاب میخواندم. سعی میکردم داستانهای خیلی شادی پیدا نکنم؛ چون ممکن بود او را به یاد زندگی قشنگ گذشته بیندازد که از دستش داده بودیم. داستانهای خیلی غمگین هم برایش نمیخواندم؛ چون نمیخواستم غمش را تازه کنم... همان باتلاق زبالهای که در وجود مامان راکد مانده بود. وقتی کتابم را میبستم، با نگاهی بیمعنا نگاهم میکرد. برایش غریبه شده بودم. دیگر از تراس فرار میکردم؛ آخر از گنگی ته چشمهای مامان وحشت داشتم.
یک شب وقتی مامان دیروقت به اتاقمان آمد، پایش به صندلی خورد و بیدارم کرد. سایهاش در تاریکی تلوتلو میخورد. کورمالکورمال دنبال تخت آنا میگشت. به لبهٔ تختش رسید. روی خواهرم خم شد و زمزمه کرد:
«آنا!»
«بله مامان.»
«خوابی عزیزم؟»
«آره مامان. خواب بودم...»
مامان شبیه آدمهای مست، سخت و سنگین حرف میزد.
گفت:
«کوچولوی من میدونی که دوستت دارم؟»
«آره مامان. منم دوستت دارم.»
«وقتی اونجا بودم به تو فکر کردم. عروسکم خیلی بهت فکر میکردم.»
«مامان... منم بهت فکر میکردم.»
«به دخترخالههات چی؟ به اونها هم فکر کردی؟ همون دخترخالههای مهربونت که باهاشون بازی میکردی.»
«آره. بهشون فکر کردم.»
«خوبه... خوبه...»
مامان سکوت کوتاهی کرد و گفت:
«دخترخالههات رو یادت میاد؟»
«آره.»
«وقتی به خونهٔ خاله اوزبی رسیدم... اول دخترها رو دیدم. درازبهدراز کف سالن خوابیده بودن. از سه ماه پیش. عزیزم میدونی جسد سهماهه شبیه چیه؟»
«...»
«هیچی ازش نمیمونه. فقط پوسیدگیه. خواستم از روی زمین بلندشون کنم. ولی نتونستم. از لای انگشتهام رد میشدن. تیکهتیکه جمعشون کردم. الان تو باغچهان. همون باغچهای که توش بازی میکردین. زیر همون درختی که تاب داره. یادت میاد؟ جواب بده بهم. بگو که یادت میاد. بگو!»
«آره یادم میاد.»»
حجم
۱۶۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۷۵ صفحه
حجم
۱۶۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۷۵ صفحه