دانلود و خرید کتاب پروانه ای بر شانه های زمین زهرا نوری بشاکردی
تصویر جلد کتاب پروانه ای بر شانه های زمین

کتاب پروانه ای بر شانه های زمین

ویراستار:سپیده شاهی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب پروانه ای بر شانه های زمین

کتاب پروانه ای بر شانه های زمین نوشتهٔ زهرا نوری بشاکردی و ویراستهٔ سپیده شاهی است و انتشارات سوره مهر آن را منتشر کرده است. این کتاب خاطراتی از شهید سیدعبدالحسین عمرانی است.

درباره کتاب پروانه ای بر شانه های زمین

زیستن در جغرافیای هرمزگان و همراهی با مردمان خون‌گرم و مهربانش، دلیل و بهانۀ کمی برای نوشتن از آنان نیست، که این مردم سال‌های بسیاری را نجیبانه و بی‌انتظار از کسی، در این خطه زیسته‌ و پاسدار ارزش‌هایشان بوده‌اند. پروانه‌ای‌ بر شانه‌های زمین مجموعه‌ای از خاطرات دربارۀ شهید سید عبدالحسین عمرانی، آموزگار و فعال انقلابی شهرستان میناب، از توابع استان هرمزگان، است که به همت نویسنده‌ای جوان و نوقلم به نگارش درآمده تا برگی باشد بر تاریخ انقلاب و دفاع مقدس این مرز و بوم.

زهرا نوری بشاکردی از جوانان مستعد این خطه است که با علاقه و ایمان به داشته‌هایش، در تمامی کارگاه‌های آموزشی مصاحبه و تدوین حوزهٔ هنری هرمزگان شرکت کرد و با پشتکار در مسیر ثبت و جمع‌آوری خاطرات، آنچه لازم بود را آموخت. جوانی که به واسطهٔ همتی بلند، با وجود سختی‌های بسیار از شهرستان میناب به مرکز استان هرمزگان می‌آمد و زمان زیادی را صرف یادگیری و آموختن می‌کرد که این کتاب حاصل تلاش و تجربهٔ اوست.

خواندن کتاب پروانه ای بر شانه های زمین را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران مطالعهٔ خاطرات شهدا پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب پروانه ای بر شانه های زمین

«یکی از شب‌های پاییز سال ۱۳۲۴ کنار مادرم در حیاط کوچک بابا سید متروک نشسته بودم و به خاطرات شیرینش گوش می‌دادم. می‌گفت صد سال پیش تمام تیر و طایفه به خاطر اینکه حاکم وقت استان بحرین با شیعه‌ها مشکل داشت کسب‌وکار و خانه و زندگی‌شان را رها می‌کنند، بار و بندیل می‌بندند و به استان ساحلی می‌آیند. اول از همه به بندرلنگه می‌روند اما چون امکانات خوبی نداشت به میناب که سرسبزتر و پرآب‌تر بوده می‌آیند. بابا سید متروک می‌گفت از آنجا که شغل اکثر کسانی که از بحرین آمده بودند دُکان‌داری بود تصمیم گرفتند نزدیک به محلهٔ هومُشی بازاری به سبک بازار بحرین درست کنند. بعد از کلی تلاش بالاخره موفق شدند بازار مدنظرشان را بنا کنند و در همان بازار مشغول به کار شوند. بابا سید متروک خاطرات زیادی داشت و آن‌قدر جذاب تعریفشان می‌کرد که ترجیح می‌دادم به جای بازی کردن در کوچه، پای حرف‌های شیرین او بنشینم. اسمش هم مثل خاطراتی که تعریف می‌کرد ماجرایی داشت. قبل از اینکه پدربزرگم به دنیا بیاید، هر بار که مادرش باردار می‌شد، بچه سقط می‌شد یا چند ماه بعد از تولد بر اثر بیماری فوت می‌کرد. پدربزرگ که به دنیا می‌آید در و همسایه به آن‌ها می‌گویند: «این بچه هم نمی‌مونه، فاتحه‌ش رو بخونید. این متروکه، شما رو ترک می‌کنه و می‌ره.» وقتی پدربزرگم سالم به دنیا می‌آید تمام محله او را به اسم متروک صدا می‌زنند. پدر پدربزرگم هم که می‌بیند این اسم در دهان همه جا خوش کرده اسم بچه را متروک می‌گذارد. پدربزرگم صاحب سه فرزند شد؛ یکی از آن‌ها پدرم، سید احمد سید متروک محمدی، است. پدرم از زن اولش دو فرزند به نام هاشمیه و سید شرف داشت و بعد از فوت زن اول، با مادرم ازدواج کرد و حاصل زندگی‌شان من، تک‌فرزند خانه، سیده کاظمیه محمدی، هستم که در سال ۱۳۱۷ در ماتم انبائوکی به دنیا آمدم. مادرم را با اسم کاملِ سید محفوظه حاجی‌خلف صدا می‌زدند. می‌گفت طبق رسم بحرینی‌ها در محلهٔ هومُشی دو ماتم برای مراسم مذهبی درست کردند؛ یکی برای زن‌ها و دیگری برای مردها. ماتم زنانهٔ محله داخل خانه‌ای بود که ما در آن زندگی می‌کردیم. خانهٔ ما دو اتاق و یک چارتا داشت و یک آشپزخانه هم ته حیاط بود. چارتا را کرده بودند ماتم و روضه‌خوانی انجام می‌شد. مادرم در ماتم به بچه‌ها قرآن یاد می‌داد. من هم یکی از شاگردانش بودم. او می‌خواند و ما طوطی‌وار تکرار می‌کردیم. شش‌ساله که شدم طبق روشی که مادرم یاد داده بود از روی قرآن می‌خواندم. خط را یاد گرفته بودم و می‌توانستم از روی کتاب بخوانم، به همین خاطر پدرم مرا به مدرسه نفرستاد. سیزده سالم که شد با اولین خواستگاری که درِ خانه را زد مرا به خانهٔ شوهر فرستاد. از خواستگارم فقط این را می‌دانستم که یکی از پسرهای اهل محله است و مادرش از من خوشش آمده و پدرم چون دیده بود جوان سالمی است قبول کرد با او ازدواج کنم. تا شب عروسی او را ندیده بودم. آن موقع سید محمد خانه نداشت. پدرم اتاق میانی را به ما داد و خودشان به اتاق ته چارتا رفتند. با یک چراغ نفتی، یک حصیر و چند تکه ظرف زندگی مشترکمان را در بهار ۱۳۳۰ شروع کردیم. در سال ۱۳۳۷، درست دو سال بعد از تولد سید عبدالحسین، سومین فرزند خانه، و زمانی که سر سید اشرف باردار بودم سید محمد برای کار به بحرین رفت. آنجا یک خواروبارفروشی باز کرد و ماه به ماه برای من و بچه‌ها پول می‌فرستاد. سالی هم یک بار به میناب می‌آمد. بدون سید محمد بزرگ کردن بچه‌ها کار سختی بود. برای همین کار مادرم را به دست گرفتم و برای بچه‌های کوچک کلاس قرآن برگزار می‌کردم. گاهی هم خانواده‌ها پول یا وسیله‌ای می‌دادند که برای گذراندن امور خانه استفاده می‌شد.»


نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱٫۰ مگابایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۴۰ صفحه

حجم

۱٫۰ مگابایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۴۰ صفحه

قیمت:
۴۲,۰۰۰
۲۱,۰۰۰
۵۰%
تومان