کتاب قتل از دید چند راوی
معرفی کتاب قتل از دید چند راوی
کتاب قتل از دید چند راوی نوشتهٔ سامانتا داونینگ و ترجمهٔ زهرا امینکار سیدانی است و انتشارات شبنا آن را منتشر کرده است. این کتاب یک داستان جنایی جذاب از خالق «همسر دوستداشتنی من» است.
درباره کتاب قتل از دید چند راوی
در داستان قتل از دید چند راوی دختری به اسم شلبی شغل جالبی دارد: او باید سگها را در پارک بگرداند. یک روز وقتی او میخواهد هاسکی بزرگی را به خانهٔ صاحبش برگرداند، با جسد صاحب سگ در دستشویی خانه روبهرو میشود. حالا او بدون اینکه بخواهد، وارد ماجرایی جنایی میشود.
صاحب هاسکی، تاد برک، تاجر معروف و ثروتمندی است؛ اما شلبی از او اطلاعات بیشتری ندارد. اما چرا نام داستان قتل از دید چند راوی است؟ چون رمان از چند زاویه روایت میشود و هرکدام بهنوعی به قتل و مقتول مینگرند.
پلیس از اولین شخصی که جسد را پیدا کرده، یعنی شلبی بازجویی میکند و از او میخواهد نحوهٔ آشناییاش با تاد برک را تعریف کند. خواننده همراه با شلبی به گذشته برمیگردد تا مقتول را بهتر بشناسد.
خواندن کتاب قتل از دید چند راوی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای جنایی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب قتل از دید چند راوی
«از دور نزدیک شدنش را میبینم. از لحظهای که رسیدیم اینجا پلوتو چشمش میخِ آن شیتزو کوچولو بوده. پلوتو یک هاسکی بالغ است که جذبِ نژادهای کوچکتر از خودش میشود. قبلاً خیلی فکرم درگیر این موضوع بود که انگیزهاش برای این شیفتگی چیست. شاید پای قدرت در بین است؟
پلوتو با اطمینان کامل سعی میکند سوار شیتزو شود.
صدای جیغ زنی به هوا بلند میشود. زن، صاحب شیتزو کوچولو است و فوراً بهسمتش میدود تا آنها را از هم جدا کند.
تقریباً یک دقیقه از جایم تکان نمیخورم. گاهی نباید قاطی اینجور مسائل شد تا خودبهخود حل شوند، اما این بار، بخت یار نیست. بهطرف پلوتو میروم تا بگیرمش.
زن سرم فریاد میکشد که: «این هاسکی مال شماست؟» یک پیراهن قرمز روشن نواردوزیشده با نوار سبز به تن دارد و مرا به یاد گوجهفرنگی میاندازد. کاملاً مشخص است شیتزوی او مشکلی با پلوتو ندارد. زن، دوبرابر من سن دارد اما نمیداند محوطهٔ حیوانات خانگی درشتجثه و کوچکجثه جدا از یکدیگر هستند و او وارد محوطهٔ اشتباهی شده است.
قلادهٔ پلوتو را در دست میگیرم و بند قلاده را میکشم. «گرفتمش.» حواس پلوتو را با یک خوراکی تشویقی پرت میکنم. پلوتو شیفتهٔ نژادهای ریزهمیزه است اما غذا را بیشتر دوست دارد.
«خوبه. علاقهای به هاسکیها ندارم.»
پلوتو را که هنوز برای آن دوتای دیگر لهله میزند از صحنه دور میکنم. استنلی، از نژاد باسِت هوند، تاتیتاتیکنان بهسمت ما میآید. لابرادور مشکی، بِس قدری بدقِلِق است. بِس کمسنتر است و دلش نمیخواهد برود. عاقبت او را از دستهٔ لابرادورها و رتریورها که گروه بازی کوچکی را تشکیل دادهاند دور میکنم. بعد از دو ساعت گردش در پارک مخصوص حیوانات خانگی، هر سهتاشان به هنوهن افتادهاند و تشنه، آمادهٔ چُرتی کوتاه هستند.
پلوتو و بِس فوراً میپرند روی صندلی عقب اِس. یو.وی. اما استنلی را باید خودم از روی زمین بلند کنم؛ حین انجام این کار پلوتو کل صورتم را لیس میزند. به همین دلیل است که آرایش نمیکنم.
آنها را یکییکی میرسانم جلوی خانهشان. اول، استنلی، بعد بِس. پلوتو آخری است چون خانهاش دورتر است. با رفتن آن دو تای دیگر، همین که من و پلوتو تنها میشویم، یک سخنرانی کوتاه دربارهٔ رفتار امروزش میکنم.
«درک میکنم، هرکدوممون سلیقهٔ خاص خودمون رو داریم. مثلاً من از مردهای بدقول خوشم نمیآد. شاید فکر کنی دیوونهام اما بیزارم از مردی که بگه باهام تماس میگیره اما نگیره.» از آینهٔ بغل، عقب را نگاه میکنم اما مطمئن نیستم پلوتو گوشش به من هست یا نه. صندلیهای عقب جمع شدهاند و پلوتو درست پشت سرم روی یک ملحفه دراز کشیده. «شاید واضح بهنظر برسه اما تعجب میکنی اگه بگم خیلی از دخترها عاشق اینجور پسرهای بد میشن. اما من نه. من ازشون بیزارم. ببین، علاقهت به نژادهای ریزهمیزه مثل علاقهٔ من به پسرهای خوبه. همونطور که تو از اون شیتزو خوشت اومد من هم از پائول راد خوشم میآد. اما میدونی چیه؟ قرار نیست برای این علاقه با هواپیما برم تا هالیوود، چون کار عاقلانهای نیست.» پشت چراغقرمز توقف میکنم و سرم را بهطرفش میچرخانم و ادامه میدهم: «پس حرفم اینه: دیوونهبازی درنیار. بهجای اینکه بپری روش، بذار خودش بیاد طرفت، دوزاریت افتاد؟»
پلوتو به من زل زده. نه، پلوتو نمیفهمد، اما با گفتن این حرفها حس بهتری میگیرم.
با رسیدن به در خانهٔ پلوتو، در عقب ماشین را باز میکنم و او با جستی، از ماشین بیرون میپرد و عجولانه میدود سمت درِ جلویی خانه. با زوزه به من میفهماند عجله کنم.
قفل در را که باز میکنم پلوتو میدود داخل خانه، آشپزخانه را رد میکند و وارد هال میشود. معمولاً درِ خانه را پشت سرم قفل میکنم و میروم اما امروز بهدنبال پلوتو تا داخل خانه میروم.
میتوانم بگویم خانه در قرن شانزدهم ساخته شده اما داخلش حسابی بازسازی شده است. دیوارها برداشته شدهاند تا آشپزخانه، اتاق غذاخوری و اتاق نشیمن جای خود را به یک فضای باز و بزرگ بدهند اما راهروی منتهی به اتاقخوابها هنوز باریک و تاریک است. کار چندانی نمیتوان برایش کرد، به گمانم. هال را طی میکنم تا خودم را برسانم به جایی که پلوتو بیرونِ دری بسته پارس میکند.»
حجم
۸۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۸۴ صفحه
حجم
۸۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۸۴ صفحه
نظرات کاربران
کتاب جالبی بود. خوب تموم شد اما میتونست بهتر هم باشه مناسب وقتی هست که دلتون یک رمان جنایی کوتاه و جمع و جور میخواد.
دوسش نداشتم خیلی خیلی کوتاه بود و دلیل قتل ها هم خیلی مضحک بود
دختری که کارش به گردش بردن حیوونهای خانگیه بعد از برگردوندن سگی به نام پلوتو به خونه با جسد صاحب سگ مواجه میشه نکات مثبت داستان کوتاه بودن و پرهیز از اضافه گویی و ترجمه خوب و داستان روانشه نکات منفیش هیجان