کتاب یک آرزوی بزرگ
معرفی کتاب یک آرزوی بزرگ
کتاب یک آرزوی بزرگ نوشتهٔ پانیذ افشار است. انتشارات نامه مهر این رمان معاصر ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب یک آرزوی بزرگ
کتاب یک آرزوی بزرگ حاوی یک رمان معاصر و ایرانی است که در پنج فصل نوشته شده است. این رمان در حالی آغاز میشود که راوی از سرمای شدید و دانههای برف که همهجا را سفید کرده بود، میگوید. «خالهمونس» نخستین شخصیتی است که در این اثر از او حرف زده میشود؛ او نخستین دیالوگ این رمان را بر زبان آورده و با «مهتاب» سخن میگوید. راوی اولشخص این رمان، میگوید که با رفتن خالهمونس، او هم از در پرورشگاه بیرون آمد و بهطرف مدرسه رهسپار شد. او بهخواست خالهمونس، پس از اتمام کلاسهایش بیدرنگ راهی پرورشگاه شد. در مسیر بازگشت به دلتنگیها و حسرتهایش فکر میکرد. او همیشه از خودش میپرسید که مگر در او چه عیبی وجود داشت که پدر و مادرش رهایش کردند. این رمان را بخوانید تا با مهتاب و سرگذشت او آشنا شوید.
خواندن کتاب یک آرزوی بزرگ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب یک آرزوی بزرگ
«غنچههای باغچه باز شده و خبر آمدن تابستان را میداد. فصل گرمی و صمیمیت، فصل نور و لبخند. غم از دست دادن اطلسخانم کمکم رو به بهبود بود و خوشحالی حضور ارغوان در خانه طراوت دیگری داشت. حال او هم در غم ما شریک بود. اول با شنیدن خبر مرگ اطلسخانم شوکه شد اما او هم عادت کرد. آخرین روز از سال تحصیلیام را به خوبی سپری کردم و با چهرهای باز در انتظار روزهای روشنتر بودم. نور آفتاب نیمی از خانه را پوشانده بود و گلبرگهای لطیف گلدانهای کنار پنجره را نوازش میکرد. مشغول مرتب کردن اتاقم بودم که در به صدا درآمد.
- من باز میکنم مهتاب.
با عجله خودم را به در رساندم. شبنمخانم که در را باز کرد، مردی قدبلند با تهریش جو گندمی و کتوشلوار نوکمدادی میان چهارچوب در قرار گرفت. خانمپارسا از دیدن او بسیار متعجب شده بود.
- سلام خانمپارسا.
- سلام آقایصادقی، شما اینجا چیکار میکنید؟
- من اومدم تا با آقارضا چند کلمهای صحبت کنم، خونه تشریف دارن؟
- خیر، رضا سر کاره، اتفاقی افتاده؟ اگه کار مهمی دارید به من بگید تا بهش اطلاع بدم.
- نه اتفاقی نیفتاده، نگران نباشید... لطفا هر موقع برگشتن، بگید به من یهزنگی بزنن. من دوباره خدمت میرسم، خدانگهدار.
با چهرهای متعجب رو به شبنمخانم گفتم:
- این آقا کی بود؟
- وکیل اطلسخانم، یعنی بهتر بگم محرمش... اطلسخانم هر کاری داشت، به آقایصادقی میگفت و بیشتر کارهاشو اون انجام میداد.
سپس با چشمانی متعجب و متفکرانه به صحبتهایش افزود.
- نمیدونم چرا اومده بود، احتمال میدم برای تقسیم ارث و میراث باشه یا اینکه اطلسخانم وصیتی داشته که الان باید عملی بشه.
من هم مثل او بسیار متعجب و کنجکاو شدم. شبنمخانم گوشهٔ حیاط گلهای محمدی کاشته بود و هر از گاهی هم من را مسئول آبپاشی آنها میکرد. برای اینکه کمی ذهنم باز شود، خودم را سرگرم رسیدگی به گلهای محمدی میکردم که عطرش حیاط را پر کرده بود. هوا رو به تاریکی میرفت و من متوجهٔ گذر زمان نشده بودم.
-مهتاب بیا عزیزم، شام حاضره.
- الان میام.
آبپاش را کنار باغچه گذاشتم و برای صرف شام داخل رفتم. آقارضا با چهرهای درهم و چشمانی که خستگی از آن سرازیر بود، سر میز شام نشسته و کلامی صحبت نمیکرد.»
حجم
۱۸۸٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۱۱ صفحه
حجم
۱۸۸٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۱۱ صفحه