کتاب زمستان شکست
معرفی کتاب زمستان شکست
کتاب زمستان شکست نوشتهٔ راحیل شادکام است. انتشارات آراسبان این رمان ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب زمستان شکست
کتاب زمستان شکست رمانی ایرانی نوشتهٔ راحیل شادکام است. نویسنده در این رمان زندگی سه زن با نامهای «مرجان»، «دیبا» و «یگانه» را روایت کرده است. این سه زن راویهای این رمان هستند. قصهٔ این رمان با تیرباران زنی که به تازگی زایمان کرده، آغاز میشود و در ادامه از خانهباغی در کوچهپسکوچههای دماوند میگذرد. مرجان با از دست دادن پدرش، به دعوت مادربزرگ دیبا و محمدرضا، به همراه مادرش به خانهٔ «اکبر» (پدر دیبا و محمدرضا) میروند. قرار است تا مادر مرجان تا زهرا به جای مادر دیبا و محمدرضا که خانه را برای همیشه ترک کرده، بچهها را زیر بال و پر خودش بگیرد و همزمان از پرداخت اجاره مسکن فارغ شود، اما ماجرا به همین جا ختم نمیشود و اتفاقات عجیبی پیش روی این خانواده است؟ چه ماجراهایی؟ این رمان ایرانی را بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب زمستان شکست را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای ایرانی و علاقهمندان به قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب زمستان شکست
«به عقب برنمیگردم که لبخند شیرین و پرشوقش را ببینم. آرتور از کنار پایم از در بیرون میرود و پایین پلهها ایستاده، با نگاهی که به وجد آمده، دم تکان میدهد. کلاه بارانیام را روی سر میکشم. برای باز کردن چتر شک دارم. باران ملایم است. برعکس اکثر ساکنین لندن، من عاشق این هوای گرفته و مهآلودم. همراه آرتور در پیادهرو حرکت میکنیم. باران تند میشود. هنوز هم برای باز کردن چتر شک دارم. انگار باید مقاومت کنم. بعد از شکست دادن سرطان، روحیهای شجاع و مبارز در من حلول یافته که ناخودآگاه میل به ستیز و ایستادگی را در وجودم برمیانگیزد. مانند سلحشوری که به قدرت شمشیرش ایمان پیدا کرده، دیگر از هیچ نمیترسم. آرتور هر دقیقه یک بار خودش را از آب باران میتکاند و جلوتر از من به راه رفتن ادامه میدهد. کمی که خسته میشوم، راهم را به سمت پارک کوچک کج میکنم. مردی از دور مرا زیرنظر گرفته. از همان دقایق نخستین که از خانه خارج شدم، احساس کردم که تعقیبم میکند. او هم بارانی پوشیده و کلاهش را تا روی ابرو پایین کشیده. وارد پارک که میشویم، قدمهایش را تند میکند. "هلندپارکِ" لندن، کاملاً امن است و محافظت شده. نمیترسم اما کنجکاوم که بدانم کیست و با من چهکار دارد. کمی که نزدیک میشود، از قامت و مدل راه رفتنش میشناسمش. هاجوواج در جایم میمانم. دستهایش را در جیبهای بارانی مشکیاش کرده و برای اینکه چهرهاش را از نظر پنهان کند، صورتش را پایین کشیده. رعشه به تنم میافتد. او اینجا چه میکند؟ مستقیم پیش میآید. هیجان مرا فرا میگیرد. ایستاده میلرزم. به چند قدمی من که میرسد، آرتور پاس میکند. کلاه بارانی را از سر برداشته و خیره میشود بهم. دستم را برای آرتور تکان میدهم تا واقواق نکند. هیجان سخت مرا دربرگرفته. نگاهش دوستانه است. به نظر خشمگین نمیرسد. در خیالهایم رویاروییمان را اینچنین تجسم نکرده بودم. همیشه او را به حدی متشنج و عاصی تصور میکردم که نرسیده به من، از دور شروع به ناسزا گفتن کند. ولی زانکو آرام است. خشنود و راضی. دلم برایش تنگ شده بود. مثل کسی که در آخرین لحظات عمر تمام زندگیاش را در چند ثانیه میبیند، خاطرات چند سالی که با هم گذراندیم، از مقابل چشمم رژه میرود. با اینکه کنارش بودن را دیگر نمیخواستم، اما سخت ازش دل کندم. این مرد جذاب و زورگو کاریزمایی در وجودش دارد که اگر ازش فاصله نگیری، در آن حل خواهی شد. نگاهش در صورتم میچرخد. نگاهی که رفع دلتنگی میکند.»
حجم
۶۳۴٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۷۱۶ صفحه
حجم
۶۳۴٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۷۱۶ صفحه