کتاب دوستان داستان
معرفی کتاب دوستان داستان
کتاب دوستان داستان نوشتهٔ مرضیه احمدی و عصمت آهنگرانی فراهانی و مریم بازقندی و سیدحسین حجتی و مهدی رئوفی و عاطفه سهرابی کاشانی و زهرا صحت و رخساره گوهری و ویدا وحیدنیا است. انتشارات فروغ سپهر این مجموعه داستان کوتاه را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب دوستان داستان
کتاب دوستان داستان یک مجموعه داستان کوتاه با درونمایههای اجتماعی جامعهٔ ایران را در بر گرفته است. ۹ نویسنده از کانون گلستان در این کتاب، ۱۷ داستان کوتاه را ارائه کردهاند. عنوان این داستانها عبارت است از «بهدنبال آرزو»، «گوش به فرمان جناب سرهنگ»، «مشکل دفن حاجی»، «روی باند پرواز»، «شب یلدا»، «کلبه»، «سفیدی»، «کرگدن خوشخوراک»، «تاس حسادت»، «آتشی در دل»، «سگ»، «یا ابوالفضل»، «گیسبریده»، «ماهی رود»، «دزد ناشی»، «سالگرد ازدواج»، «دو نفر کارگر ساده».
میدانیم که داستان کوتاه به داستانهایی گفته میشود که کوتاهتر از داستانهای بلند باشند. داستان کوتاه دریچهای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیتهایی و برای مدت کوتاهی باز میشود و به خواننده امکان میدهد که از این دریچهها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان میدهد و کمتر گسترش و تحول مییابد. گفته میشود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستانهای کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشتهها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونهای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده میشود. از عناصر داستان کوتاه میتوان به موضوع، درونمایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویهدید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.
خواندن کتاب دوستان داستان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب دوستان داستان
«دقایقی بعد متوجه شدم نمیتوانم بهراحتی انگشتان دستهایم را حرکت دهم. به دستهایم نگاه کردم؛ شبیه به تکه چوب شده بودند. داشتم فلج میشدم! بهناچار مجدد کنار زدم. چراغ سقفی ماشین را روشن کردم و از دیدن انگشتانم خندهام گرفت و از ته دل خندیدم؛ مانند مومیاییها شده بود. بعد از تعویض لاستیک و دیدن شبح، بهکلی یادم رفته بود دستهایم را بشویم. حالا خاک رس مانند یک قالب سفت و سخت اطراف انگشتانم خشک شده بود. با چکش کوچکی که همیشه در داشبورد داشتم، آرام شروع به کوبیدن روی انگشتانم کردم تا قالب رسِ خشکیده، شکسته شود.
الآن وسط هفته، در زمان و مکانی نامناسب با صفحههای گرامافون جناب سرهنگ بودم. دلکش، مرضیه و بنان! جان او بود و جان صفحههایش. دفعۀ پیش که تهران آمده بود، اینها را هم آورده بود، اما هنگام برگشتن نبرده بود. چرا؟! خدا داند! حالا سه بعدازظهر زنگ زده و اصرار در اصرار که تا شب بیاورشان! انگار چالوس همین بغل است و من بیکارترین آدم روی زمین! چند بار دهانم را باز کرده بودم بگویم امروز نمیشود، فردا میآورم، نشد که نشد. جناب سرهنگ، بازنشستۀ ارتش، محترم، بسیار مقرراتی، خشک و جدی و وقتی کاری را از آدم میخواهد، انگار که با یکی از پاییندستانش طرف صحبت باشد، از جملات دستوری استفاده میکند.»
حجم
۷۵۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۱۵ صفحه
حجم
۷۵۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۱۵ صفحه