کتاب بن بست
معرفی کتاب بن بست
کتاب بنبست نوشتۀ ارین جید لنگ با ترجمۀ کیوان عبیدی آشتیانی در نشر افق چاپ شده است. این کتاب داستان پسر نوجوانی را روایت میکند که با قلدریکردن در مدرسه شناخته میشود و زندگیاش با آشنایی با پسری که سندروم داون دارد تغییر میکند.
درباره کتاب بنبست
داستان کتاب درباره دنی شرایدن، پسر نوجوان ساکن حومه شهر است که در مدرسه به عنوان قلدر شناخته میشود. او که با مادر مجردش زندگی میکند، وقت خود را با دوستانش میگذراند و به دنبال راهی برای کسب درآمد است. زندگی دنی زمانی تغییر میکند که با دیج، پسر هفده سالهای که سندروم داون دارد، آشنا میشود. مادر دیج به دنی پیشنهاد میدهد در ازای دستمزد، پسرش را به مدرسه برساند و از او مراقبت کند. دنی که در ابتدا از این کار راضی نیست، به تدریج با دیج ارتباط برقرار میکند. در طول داستان، رابطه این دو نوجوان شکل میگیرد و هر دو از یکدیگر درسهای تازهای میآموزند.
کتاب به موضوعاتی مانند دوستی، پذیرش تفاوتها، بلوغ عاطفی و اجتماعی، و روابط خانوادگی میپردازد. روایت داستان از زبان دنی است و خواننده شاهد تغییرات تدریجی در نگرش و رفتار او میشود. همچنین کتاب تصویری از چالشهای زندگی افراد دارای سندروم داون و خانوادههایشان ارائه میدهد. ساختار روایی کتاب خطی است و وقایع به ترتیب زمانی روایت میشوند. نویسنده از زبان و لحنی متناسب با سن و موقعیت شخصیتها استفاده کرده است. داستان از موقعیتهای طنز برای پیشبرد روایت بهره میبرد و در عین حال به مسائل جدی نیز میپردازد.
کتاب بنبست را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب برای نوجوانان و جوانانی که به موضوعات اجتماعی علاقه دارند و میخواهند با چالشهای زندگی افراد دارای نیازهای ویژه آشنا شوند، مناسب است.
بخشی از کتاب بن بست
«هیچ وقت نفهمیدم چطور به این روز میافتادم. گاهی وقتها، مثلاً وقتی جلوی کلاس میایستادم و چیزی میگفتم و یکی از بچهها چشمهایش را میگرداند، خیلی نامحسوس و ظریف پیش میآمد و گاهی وقتها مثل برخورد با بیشعوری که پشت یک موستانگ قرمز نشسته و شیشهٔ ماشینش را پایین میداد و قمپز در میکرد که من قدرت خرید ماشین ندارم، خیلی واضح خودش را نشان میداد. به هر حال در مورد اول کار از کار گذشته بود چون به زودی با اردنگی از مدرسه بیرونم میانداختند. تا حالا هم اگر بیرونم نینداخته بودند به خاطر نمرههای خوبم بود. اما در مورد دوم و به ذلت کشاندن یک بچه پُررو، موضوع کاملاً فرق میکرد.
باید بیشتر از اینها خدمت آن بیشعور موستانگسوار میرسیدم اما پسر عجیب و غریبی که آن طرف خیابان ایستاده بود حواسم را پرت کرد. چشمهایش یک جور خاصی بود ـ کج و کوله و در عین حال گرد ـ که عصبیام میکرد. احساس میکردم دارم قضاوت میشوم و این احساس همیشه باعث میشود کف دستهایم به خارش بیفتند.»
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه