کتاب جعبه سیاه
معرفی کتاب جعبه سیاه
کتاب جعبه سیاه نوشتهٔ جولی شوماخر و ترجمهٔ مرضیه ارشادی است. انتشارات قصه باران این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این داستان برای نوجوانان نوشته شده است.
درباره کتاب جعبه سیاه
کتاب جعبه سیاه (Black box) که برای نوجوانان نوشته شده، ۷۸ فصل دارد. این رمان که بعضی از فصلهای آن فقط یک خط است، درمورد دختری نوجوان است که درگیر افسردگی و مسائل بعد از آن میشود. خانواده باید بیشتر به او توجه کند، اما فرزند دیگر این خانواده درگیر ماجراهایی میشود که باید حتماً از آن ورطه نجات پیدا کند. گفته شده است که ویژگی خاص این رمان، این است که خواندن آن مخصوصاً برای افرادی که فرزند نوجوان دارند و در محیطهای پرتنش بزرگ میشوند، نهتنها لازم بلکه واجب است و همچنین نوجوانان نیز میتوانند از این کتاب نهایت استفاده را ببرند و با دنیایی دیگر آشنا شده و خطرات آن را دریابند. نویسندهٔ این کتاب، جولی شوماخر از نویسندگان پرفروش نیویورک تایمز است. او این رمان را اولینبار در سال ۲۰۰۰ میلادی منتشر کرد.
خواندن کتاب جعبه سیاه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به همهٔ نوجوانان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب جعبه سیاه
«وقتی جیمی در را باز کرد، گفت:
ــ وای، چقدر سریع اومدی!
دستهایم را داخل جیبهایم بردم؛ نه چون سردم شده بود، بلکه به خاطر اینکه فکر کردم ممکن است کتکش بزنم، گفتم:
ــ تو به پدر و مادرم در مورد قرصا گفتی؟
سر تکان داد و گفت:
ــ مجبور بودم. به مادرم گفتم.
احساس کردم انگار از من دزدی شده. انگار کسی بیاجازه وارد زندگیام شده و همهٔ چیزهایی راکه یک نفر باید بدزدد نادیده گرفته؛ سیدی پلیرم و کیف پول و گوشواره نقرهای که پدر و مادرم بهم هدیه داده بودند، همه سرجایشان بود و تنها چیزی را که برایم مهم بود، دزدیده بود، چیزی که نمیدانستم قابل دزدیدن است.
جیمی بازویم را لمس کرد و گفت:
ــ میخوای بیای داخل؟
بدون توجه به حرفش گفتم:
ــ اونا میخوان دورا رو بفرستن یه جای دور.
هشتادودو درصد آب.
صدایی پرسید:
ــ جیمی، در بازه؟
جیمی پاسخ داد:
ــ بله مشکلی نیست مامان، الان برمیگردم.
از خانه بیرون آمد و در را پشت سرش بست. چراغ ایوان بالای سرمان، چهرهاش را زرد رنگ کرده بود. دستهایم را از جیبهایم بیرون آوردم و مچ دستهایش را گرفتم و گفتم:
ــ اونا میخوان دورا رو به یه مرکز درمانی بفرستن. این حرف به گوش تو آشنا نیست؟
جیمی گفت:
ــ تو باید بیخیالش بشی.
یا شاید گفت:
ــ تو باید بذاری اون بره.
اجازه نمیدادم هیچکس جایی برود، گفتم:
ــ دردت میاد؟
ــ آره.
محکمتر فشار دادم. انگشتهایم درد گرفت، داشتم خیلی محکم فشار میدادم. بعد، زیر انگشت وسط دست چپم، روی مچ جیمی، خطی حس کردم، یک سری خطوط شبیه بخیههای کوچک روی پوستش. یادم آمد در مورد اینکه دورا رگ دستش را بزند به من هشدار داده بود.
دستهایش را برگرداندم و گفتم:
ــ تو برادر نداری.
ــ دارم.
آستینش را بالا زدم و خطوط روی ساعدش را دیدم و گفتم:
ــ اما اون توی لورنینگ نبوده. تو توی لورنینگ بستری بودی.
زیر نور زرد روی سقف ایوان، دهها جای زخم دیدم که پوستش را از مچ تا آرنج به شکل هاشور مانندی بریده بود.
دستهایش را ول کردم و گفتم:
ــ تمام این مدت. اینطوری بود که تو در مورد لورنینگ میدونستی و همینطور راجعبه دکترا و داروها و بهم نگفتی.
جیمی گفت:
ــ میخواستم بگم، من بودم...
اما حرفش را قطع کردم و گفتم:
ــ من همه چی رو در مورد دورا بهت گفتم و تو یه داستان دروغکی درباره برادرت ساختی. تو بهم دروغ گفتی جیمی.
جیمی گفت:
ــ آره، فکر کنم این کارو کردم.»
حجم
۱۴۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۶۲ صفحه
حجم
۱۴۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۶۲ صفحه
نظرات کاربران
کتاب در مورد دختر نوجوانی است که خواهرش مبتلا به افسردگی حاد است و اقدام به خودکشی کرده است. کتاب بیش از آنکه در مورد دختر مبتلا به افسردگی صحبت کند میخواهد چالشها و دردهای دختر دیگر را که درگیر