کتاب بچه جانورهایی که نوکر نبودند
معرفی کتاب بچه جانورهایی که نوکر نبودند
کتاب بچه جانورهایی که نوکر نبودند بهقلم پری سا شمس را انتشارات علمی و فرهنگی منتشر کرده است. این کتاب ماجرای بچههای حیواناتی است که قرار است بعد از مدتی دوری، دوباره به خانهٔ اصلیشان در بیشه برگردند و در این مسیر به مرور خاطراتشان میپردازند.
درباره کتاب بچه جانورهایی که نوکر نبودند
گروهی از بچههای حیوانات که مدتی پیش یک خانوم کلاغ بدجنس زندگی میکردند، حالا بعد از مدتها دوری از خانهشان، دوباره به بیشه برمیگردند و در مسیر بازگشت به مرور خاطراتشان میپردازند. چه بر این بچهها گذشته است و آیا خاطرهٔ خوشی به یادشان مانده؟
خواندن کتاب بچه جانورهایی که نوکر نبودند را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کودکان ۸ تا ۱۱ سال از خواندن این کتاب لذت خواهند برد.
بخشی از کتاب بچه جانورهایی که نوکر نبودند
«پایان جادهٔ غان بچهجانورها باهیاهو و خوشحالی از ماشین ستاره پیاده شدند. بهار بود و جاده سرسبزتر از همیشه. ستاره نشست روی تخته سنگ بزرگی، شنل سفیدش را کنار زد و موهای بلوطیرنگش را ریخت روی شانههایش. صدای آواز ستاره از تمام صداهای دنیا قشنگتر بود. زون جون دست از بازی کشید. آرام خزید روی تخته سنگ و محو آواز ستاره شد. کمی بعدتر رورو هم کنار ستاره نشست. آواز ستاره که تمام شد همهٔ بچهها دوروبرش نشسته بودند. زون جون گفت چرا بازی نمیکنید کوچولوها؟ زون جون یاد مامازون و بابازون کرده بود. زون جون غمانگیز شد.» رورو گفت: «ستاره من یاد عروسکهای پارچهای افتادم، یاد خونهٔ خانوم کلاغ. یاد دوستانم سوسی. آهی کشید و گفت: «منم یاد پارچههای گلدار افتادم. یاد دوستام که باهم لباس عروسکی میدوختیم.» ستاره از جایش بلند شد و گفت: «پاشید سوار ماشین بشید.» جابو گفت: «ولی ستاره جون امروز روز بازی تو جنگل جادهایه ما که هنوز بازی نکردیم.» ستاره گفت: «نه! امروز دیگه روز بازیهای کوچیک نیست. میخوایم یه بازی بزرگتر کنیم.» ماشین بزرگ ستاره میان درختان سرو حرکت میکرد جابو تابهحال جادهٔ سرو را ندیده بود اما باقی بچهجانورها همه یک روز از این جاده گذشته بودند، خاطرات تلخ گذشته را رها کرده بودند پشت درختان سرو تا برسند به جادهٔ غان که پر بود از زندگی و پرواز سایهٔ برگ درختها روی صورت بچهجانورها بازی میکرد. لوولا یاد سفر سخت و طولانیاش افتاد و دلش گرفت. آهسته به داخل لاکش خزید تا کسی اشکهایش را نبیند. زون جون دلواپس و نگران سرش را روی کول سوسی گذاشت. رورو اما به روبهرو خیره بود. صدای خودش توی گوشش میپیچید. انگار درختها هنوز صدایش را میان شاخههایشان انعکاس میدادند عروسک دارم، عروسکای پارچهای قشنگ یکی برای بچههاتون بخرید.»
حجم
۸۰٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۸ صفحه
حجم
۸۰٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۸ صفحه