دانلود و خرید حکایت دولت و فرزانگی ترجمه گیتی خوشدل
تصویر جلد کتاب حکایت دولت و فرزانگی

کتاب حکایت دولت و فرزانگی

نویسنده:مارک فیشر
انتشارات:نشر قطره
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۰از ۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب حکایت دولت و فرزانگی

کتاب حکایت دولت و فرزانگی نوشتهٔ مارک فیشر و ترجمهٔ گیتی خوشدل است و نشر قطره آن را منتشر کرده است.

درباره کتاب حکایت دولت و فرزانگی

هر عصر و زمانه‌ای داستان‌های خاص خود را می‌طلبد. کتاب حکایت دولت و فرزانگی، داستانی قوی و بکر، داستانی که یکی از سودمندترین حقایق را آشکار می‌سازد بر ما عرضه می‌کند: این حقیقت را که توانگری و وفور مالی، و یک زندگیِ نیک زیسته و سرشار از توفیق، هدف‌هایی هستند که اگر اصول کامیابی را دریابیم و به کار بندیم، همۀ ما می‌توانیم به آنها برسیم.

این داستان، ظریف‌ترین صورت برای بیان این حقایق باشد. زیرا در سادگی کودکانۀ داستان، می‌توانیم با سادگی کودکانۀ ذهن نیمه هشیارمان، به طور مستقیم رابطه برقرار کنیم، و در زندگیمان دگرگونی‌های مثبت فراوان و عظیم بیافرینیم.

روزگاری جوانی هوشمند می‌زیست که می‌خواست دولتمند شود. آکنده از نومیدی‌ها و موانعی انکارناپذیر، هنوز به ستارۀ بخت خود اعتقاد داشت.

در حالی که منتظر لبخند بخت خویش بود، به عنوان دستیار مدیر حسابداری در شرکت تبلیغاتی کوچکی کار می‌کرد. حقوقش بسنده نبود و مدتی بود که احساس می‌کرد کارش برای او چندان رضایتی به همراه نمی‌آورد. دیگر دست و دلش به کار نمی‌رفت.

در این فکر و رؤیا بود که به کاری دیگر دست بزند، شاید کتابی یا داستانی بنویسد که دولتمند و پرآوازه‌اش کند و تنگناهای مالی‌اش را یکباره و برای همیشه پایان دهد. اما آیا جاه‌طلبی او اندکی غیرواقع‌بینانه نبود؟ آیا به راستی از استعداد و فنون کافی برای نوشتن کتابی پرفروش برخوردار بود، یا صفحات از سرگشتگی‌های غم‌افزای نامتمرکز فلاکت درونش پُر می‌شدند؟

بیش از یک سال بود که کارش کابوس روزانه‌اش شده بود. رییسش بیشتر صبح‌ها را روزنامه می‌خواند و پیش از آنکه برای ناهاری سه ساعته ناپدید شود، یادداشت‌هایی می‌نوشت. او نیز مدام نظرش را عوض می‌کرد و دستورهایی ضد و نقیض می‌داد.

اما فقط رییسش نبود؛ میان همکارانی نیز احاطه شده بود که از کارشان خسته و دلزده شده بودند. گویی پاک بصیرت را از دست داده بودند؛ گویی جملگی دست در دست یکدیگر از همه چیز دست کشیده بودند. جرئت نداشت به هیچ یک از آنها از خواب و خیالش بگوید که می‌خواهد همه چیز را رها کند و نویسنده بشود. می‌دانست که آنها این حرف را شوخی خواهند پنداشت. وقتی سر کار بود خودش را از همۀ جهان جدا می‌دید، گویی در کشوری بیگانه بود، ناتوان از تکلم به زبان آنها. تا اینکه... .

خواندن کتاب حکایت دولت و فرزانگی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

اگر مدت‌هاست می‌خواهید زندگی خودتان را تغییر دهید اما کاری از پیش نبرده‌اید این کتاب را حتما بخوانید.

بخشی از کتاب حکایت دولت و فرزانگی

«جوان به سوی شهر دولتمندِ آنی رهسپار شد، در حالی که ذهنش شتابی بیش از اتومبیلش داشت. دیدار این مرد تا چه اندازه دشوار بود؟ آیا به میهمانی ناخوانده خوشامد می‌گفت؟ آیا شیوۀ اسرارآمیز دولتمند شدن خود را بر او فاش می‌کرد؟

به محض نزدیک شدن به خانۀ دولتمند، به رغم هشدار عمویش، کنجکاوی وجودش را فرا گرفت و معرفی‌نامه را گشود. از شدت ضربه حیران شد. تپش قلبش صعود کرد و عرق بر تنش نشست. نمی‌دانست که عمویش اشتباه کرده بود یا داشت با او شوخی می‌کرد، چون «نامه» فقط یک برگ کاغذ سفید بود!

اکنون مقابل در ورودی خانۀ دولتمند ایستاده بود و متوجه نگهبانی شد. نگهبان چهره‌یی چون سنگ داشت؛ به اندازۀ دژی که از آن مراقبت می‌کرد، نفوذناپذیر می‌نمود.

نگهبان به خشکی پرسید: «چه خدمتی از دستم برایتان ساخته است؟»

«میل دارم دولتمندِ آنی را ببینم.»

«آیا قرار ملاقات دارید؟»

«نه، اما...»

«پس، آیا معرفی‌نامه دارید؟»

جوان نیمی از نامه را از جیبش بیرون کشید و به سرعت دیگر بار آن را در جیبش گذاشت.

نگهبان پرسید: «آیا می‌توانم نامه‌تان را ببینم؟»

جوان کلمات عمویش را به خاطر آورد که: «اگر نامه را گشودی، باید وانمود کنی که آن را نگشوده‌ای.»

نامه را به دست نگهبان داد که آن را «خواند». چهره‌اش تماماً بی‌حالت به جا ماند.

گفت: «بسیار خوب» و نامه را به جوان پس داد. «می‌توانید بیایید تو.»

نگهبان محل پارک کردن اتومبیل را نشانش داد و او را به سوی در جلویی خانۀ مجلل دولتمند که به سبک تئودورها بود، هدایت کرد. مستخدمی بسیار خوش‌پوش در را گشود.

پرسید: «آیا می‌توانم کمکتان کنم؟»

«می‌خواهم دولتمندِ آنی را ببینم.»

«او در این لحظه نمی‌تواند شما را ببیند. لطفاً در باغ منتظرش شوید.»

مستخدم جوان را تا در ورودی باغی با استخری درخشان در وسط آن همراهی کرد. با تحسین از گلهای زیبا و بوته‌ها و درختها در باغ پرسه زد و آنگاه نگاهش به باغبانی افتاد که بر بوتۀ گل سرخی خم شده بود. باید هفتاد هشتاد سالی داشته باشد، کلاه حصیری لبه پهنی بر سر داشت که چشمانش را پنهان می‌کرد.

وقتی جوان به او نزدیک شد، باغبان از کارش دست کشید و با لبخندی به او خوشامد گفت. چشمانی آبی و درخشان و شاد داشت.

با صدایی گرم و دوستانه پرسید: «برای چه به اینجا آمده‌ای؟»

«آمده‌ام دولتمندِ آنی را ببینم.»

«آهان، به چه منظور؟ البته اگر از سؤالم ناراحت نمی‌شوی؟»

«خب، جویای اندرزش هستم...»»

معرفی نویسنده
عکس مارک  فیشر
مارک فیشر
کانادایی | تولد ۱۹۵۳

مارک فیشر نویسنده‌ای کانادایی است که کتاب‌های انگیزشی با نام‌های هیجان‌انگیزی مثل «میلیونر یک شبه» را منتشر کرده است. کتاب‌های فیشر در بازار ایران چنان با استقبال مواجه شده‌اند که از هر کتاب چندین ترجمه و حتی نسخه‌های متنوع صوتی تولید و منتشر شده است.

کاربر 6235272
۱۴۰۳/۰۳/۰۲

یکی از بهترین ترجمه ها

حجم

۷۳٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

حجم

۷۳٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
۹,۰۰۰
۷۰%
تومان