کتاب دلهره در بیمارستان
معرفی کتاب دلهره در بیمارستان
کتاب دلهره در بیمارستان نوشتهٔ بریژیت اوبر و ژیزل کاوالی و ترجمهٔ مهدی شاه خلیلی است. انتشارات علمی و فرهنگی این رمان فرانسوی را منتشر کرده است؛ کتابی از مجموعهٔ «کتابهای پرندهٔ آبی» که برای نوجوانان نگاشته شده و دربردارندهٔ داستانی جنایی است است.
درباره کتاب دلهره در بیمارستان
کتاب دلهره در بیمارستان دربردارندهٔ رمانی خارجی نوشتهٔ بریژیت اوبر و ژیزل کاوالی است. این اثر که دستهٔ رمانهای جنایی کلاسیک فرانسوی قرار میگیرد، در ۲۹ فصل نگاشته شده است. چاپ اول این رمان در سال ۱۳۹۵ منتشر شد؛ رمانی از مجموعهٔ «عقربههای سیاه». بریژیت اوبر و ژیزل کاوالی در این اثر داستانی از نوجوان ۱۲ساله به نام «گایتان» را بیان کردهاند. گایتان با چشمان پانسمانشده، در بیمارستان بستری است. هنگامیکه پلیس از او سؤال میکند، نمیداند چه بگوید؛ چراکه همهچیز را دربارهٔ قتلی که او تنها شاهد آن بوده، فراموش کرده است. او موقتاً بیناییاش را از دست داده است و ترس زیادی وجودش را در بر گرفته است؛ ترس از کوچکترین صدای مشکوک و ترس از افراد ناشناسی که سعی میکنند وارد اتاقش شوند.
خواندن کتاب دلهره در بیمارستان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به نوجوانانی که به ادبیات جنایی فرانسه و قالب رمان علاقه دارند، پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب دلهره در بیمارستان
«ـ اون یارو میخواست من رو مسموم کنه. اون دیگه برنمیگرده. حرفم رو باور نمیکنی؟ اون اصلاً پرستار نیست، دروغ میگه.
ـ باشه، باشه، زنگ کجاست؟ آها، پیداش کردم!
فرانسواز تقریباً فوری آمد و، قبل از اینکه مامان ماجرا را برایش تعریف کند، با ناباوری و یأس جیغی کشید:
ـ وای، نه! باز دوباره چی شده؟ ای بابا! همه جا که خیس آبه! آخ، آخ! من یکی که دیگه طاقتش رو ندارم! کارهای خودم کمه، کارهای دیگه هم بهش اضافه میشه!
و با ناراحتی اتاق را ترک کرد.
دو دقیقه بعد، لیز که حتماً فرانسواز باخبرش کرده بود، وارد شد. مامان همه چیز را برایش تعریف کرد. من ساکت بودم و، به علامت قهر، دستبهسینه نشسته بودم.
لیز با تردید گفت: «من نمیدونم کی میتونه باشه! مسئول داروی این اتاق منم ...»
من که پیروز شده بودم، با خوشحالی گفتم: «حالا دیدی که یه پرستار دروغی بود؟!»
مامان با نگرانی حرفم را قطع کرد: «بس کن گایتان.»
لیز ادامه داد: «تازه، الآن که زمان خوردن قرصهاش نیست ... نه، من سر درنمیارم. میرم با دکتر صحبت کنم. شاید برنامهٔ داروییش رو عوض کرده و من رو در جریان نذاشته.»
من با پوزخند گفتم: «بله، ولی فکر نمیکنم دکتر واسهٔ کسی سمّ تجویز کنه!»
لیز پرسید: «حالا این قرصهایی که میگی کجان؟»
این بار با عصبانیت جواب دادم: «من از کجا بدونم کجان؟ مگه من چشم دارم که ببینم؟!»
مامان و لیز همهٔ اتاق را گشتند، ولی چیزی پیدا نکردند. مطمئن بودم او آنها را با خودش برده بود. این بار هم ماجرا با نصیحتهایی که من اصلاً به آنها گوش نمیدادم به پایان رسید.
آنها از اتاق بیرون رفتند، ولی من صدای صحبتشان را جلوی در میشنیدم. لیز نگران شده بود و صدای مامان هم با تردید همراه بود. تصمیم آنها را درک میکردم که اگر هیچ توجیهی برای حضور این پرستار در اتاق من پیدا نمیشد، آنها پلیس را باخبر میکردند.
من به اندازهٔ کافی برای مردن فرصت داشتم! نباید دست روی دست میگذاشتم و انتظار میکشیدم. به غیر از خودم، به امید هیچکس دیگری نمیتوانستم بمانم. این حقیقت تلخی بود که آزردهام میکرد. یک پسربچهٔ تقریباً سیزدهساله و نابینا علیه یک دستهٔ قاتل! چه کسی برنده خواهد شد؟ شما چی فکر میکنید؟ حتی خودم هم حاضر نبودم روی خودم شرط ببندم!
باید به هر قیمتی بود بیمارستان را ترک میکردم. وقتی سونیا به دیدنم بیاید، با همفکری او نقشهای میکشم و خودم را از اینجا که شکار راحتی در آن هستم، نجات میدهم. فقط او بود که حرفم را باور میکرد!»
حجم
۱۰۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
حجم
۱۰۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه