کتاب عطرهای خالی
معرفی کتاب عطرهای خالی
کتاب عطرهای خالی نوشتهٔ مهدیه فدایی و ویراستهٔ مهدی سجودی مقدم است و انتشارات مهراندیش آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب عطرهای خالی
مجموعهداستان عطرهای خالی تجلی حضور زن و زنانگی در جامعه است. زنانی که گاه مادرند، گاه همسر و گاه خودِ زندگی.
زندگی و زنانگی در هم گره خورده است و همواره زنانِ این مجموعه داستان، در پی یافتن جایگاه خود و تلاش برای کشف هویتِ خویشاند. جنگی بیپایان میان بودن و یافتن. بودن به معنای همانکه هستم و یافتن به معنای آنچه باید باشم و فراموشش کردهام.
بهجز یک داستان که آنهم بهگونهای بر زندگی زنان تأثیر میگذارد، باقی داستانها بهطور مستقیم به زن و جایگاه او اشاره میکند.
خواندن کتاب عطرهای خالی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به همهٔ زنان پیشنهاد میکنیم.
درباره مهدیه فدایی
مهدیه فدایی متولد تابستان ۱۳۶۹ در تهران است. او تحصیلات خود را در مقطع کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی به پایان رساند. اولین رمان او با نام بیهمنفس در سن ۱۶ سالگی به رشتهٔ تحریر درآمد و در سال ۱۳۹۰ به چاپ رسید.
ازجمله فعالیتهای مهدیه فدایی در حوزهٔ ادبیات میتوان به همکاری با نشریهٔ کودک و نوجوان بهعنوان نویسنده و داور و مدرس دورههای داستاننویسی در مؤسسات مختلف اشاره کرد.
بخشی از کتاب عطرهای خالی
«یادم نیست که دکتر چه گفت و چه تجویز کرد؛ فقط یادم هست که با کلی قرص برگشتم به خانه. قرصها کنارم روی صندلی افتاده بودند و به من که زیرچشمی نگاهشان میکردم میخندیدند. میدانستند که حالاحالاها باهم کار داریم.
دکترِ داروخانه نسخه را نگاه کرد و به صورتم خیره شد و سری تکان داد و رفت و با کلی دارو برگشت. داروها بین زمین و آسمان انتظارم را میکشیدند که از دست دکتر بگیرمشان. دکتر داروها را بهزور چپاند توی دستم.
حالا کنارم نشسته بودند و ریزریز میخندیدند. دست انداختم پشتم، بالشِ مخصوص رانندگیام را گذاشتم روی سرشان. خفه شدند. تعادلم بههم خورد. بدون بالش دیدم کم میشد. آینهٔ جلو را کمی پایین کشیدم و تنظیم کردم. آینههای بغل را هم همینطور. اما باز ناراحت بودم. دوباره بالش را پشت کمرم گذاشتم و از نو آینهها را تنظیم کردم. موجودات ناشناخته زدند زیر خنده و ریسه رفتند. دندانهایم را رویهم ساییدم و پرتشان کردم زیرِ پا.
نمیدانم این دکتر را چه کسی معرفی کرد، یا اصلاً چه کسی جرئت کرد معرفیاش کند. حالم خوب بود. به هیچچیز نیاز نداشتم. همهچیز برای یک زندگی رؤیایی مهیا بود.
صبح، قبل از رفتن به سرِ کار، برای خودم چای دم میکردم و در فاصلهٔ آماده شدن چای کمی هم نظافت میکردم. فقط کمی.
دستمال ناژهٔ جدیدم را از پاکت درآوردم و افتادم به جان لکههایی که از دیشب روی تمام سطوح آشپزخانه پیدایشان شده بود. بعضیهایشان خیلی سمج بودند. هر چه فشار دادم، نرفت که نرفت. اما مگر میشد لکهها را فراموش کرد. حتماً وایتکس میتوانست کمکم کند. وایتکس را روی دستمال خالی کردم و به جان لکهها افتادم. اما هنوز سرِ جایشان بودند و به قیافهٔ آویزان و عصبیام دهنکجی میکردند. نیم ساعت از زمان رفتنم به اداره گذشته بود. لباسهایم، داخل کمد، مرتب و اتوکشیده منتظر بودند. با آرامش لباس پوشیدم و قبل از رفتن' زیرِ کتری را خاموش کردم. چای تازهدم جوشید و از دهن افتاد. یکبار دیگر به لکهها سر زدم. هنوز سر جایشان بودند. یادداشت کردم خرید اسید.»
حجم
۷۱٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۷۱٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه