دانلود و خرید کتاب همسر گمشده آلیسون ریچمن ترجمه سودابه قیصری
تصویر جلد کتاب همسر گمشده

کتاب همسر گمشده

انتشارات:نشر آموت
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۵ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب همسر گمشده

کتاب همسر گمشده داستانی عاشقانه و غم‌انگیز نوشتهٔ آلیسون ریچمن و ترجمهٔ سودابه قیصری است و نشر آموت آن را منتشر کرده است.

درباره کتاب همسر گمشده

داستان همسر گمشده با روایت زن و شوهری شروع می‌شود که شصت سال است همدیگر را ندیده‌اند. علت این دوری هم جنگ جهانی دوم بوده است.

داستان به عقب برمی‌گردد و همه چیز از زندگی لنکا آغاز می‌شود. او کودکی و نوجوانی بسیار باشکوهی را سپری کرده و در خانوادهٔ مرفهی بزرگ شده است. بی‌خبر از اینکه قرار است چه اتفاق‌هایی برای خودش و خانواده‌اش در جنگ جهانی دوم رخ دهد؛ آن هم به جرم یهودی بودن. زندگی او به اردوگاه کار اجباری ترزین کشیده می‌شود. 

دهه‌ها بعد لنکا همسرش، یوزف را می‌بیند. در اردوگاه به این زوج چه می‌گذرد؟ داستان غم‌انگیز همسر گمشده روایت این عشق زیبا، دوری این زوج و وصال مجدد آن‌هاست.

خواندن کتاب همسر گمشده را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان‌های عاشقانه پیشنهاد می‌کنیم.

درباره آلیسون ریچمن

آلیسون ریچمن متولد ۱۹۷۲، امریکا، فارغ‌التحصیل کالج ولزلی، نویسندهٔ شش داستان تاریخی از جمله «ماسک پسر کارور»، «ریتم خاطره» (قبلا به نام تانگوی سوئدی چاپ شده است)، «آخرین ون گوگ» و چهار کتاب بین‌المللی پر فروش «همسر گمشده»، «باغ کلمات»، «ساعات مخملی» و «یک هدیهٔ باشکوه» است. کتاب‌های او به ۲۰ زبان ترجمه شده‌اند و قرار است به زودی سریالی براساس همسر گمشده به بازار عرضه شود. او در حال حاضر با همسر و دو پسرش در نیویورک زندگی می‌کند.

بخشی از کتاب همسر گمشده

«یوزف راز من شده بود. هر صبح که از پله‌های آکادمی بالا می‌رفتم، تصویر او را با خود حمل می‌کردم. وقتی در مسیر، وروشکا به برادرش اشاره‌ای می‌کرد، برایم بسیار سخت بود که جلو سرخ شدن گونه‌هایم را بگیرم.

در شب، صدایش را تصور می‌کردم. سعی می‌کردم آهنگ واقعی صدایش را وقتی از من پرسید که آیا دوست دارم برقصم، به ذهن بیاورم. سپس خودمان را در حال رقصیدن تصور می‌کردم که مثل خاک رسِ گرم در دیگری حل می‌شدیم.

وقتی وروشکا و اِلسا از ماجراهای عشقی‌شان حرف می‌زدند، با دقت گوش می‌دادم.

صورت‌هایشان را تماشا می‌کردم که از تصویر قراری مخفیانه رنگ زندگی می‌گرفت و این که چگونه وقتی گرمای نگاهی خیره یا سایش دستی را توصیف می‌کردند، چشمانشان گشاد می‌شد. از آنها سؤال‌هایی می‌پرسیدم و تلاشی شدید می‌کردم تا به پسرانی که به آنها علاقه‌مند بودند، اشتیاق نشان دهم. در همان حال، رازی را حفظ می‌کردم که گاهی احساس می‌کردم خفه‌ام می‌کند.

در دلم غوغایی بود؛ این که آیا باید به دوستانم دربارهٔ احساسی که به یوزف داشتم بگویم یا نه؟ چند بار نزدیک بود احساسم را اقرار کنم، اما هر بار که می‌خواستم چیزی بگویم، می‌ترسیدم وروشکا آن را تأیید نکند. بارها شنیدم از این که تمام حواس والدینش به یوزف بود، شکایت می‌کرد یا بعدازظهرها برای برگشتن به خانه تعلل می‌کرد زیرا پدرش اصرار داشت در خانه سکوت کامل باشد تا یوزف بتواند درس بخواند.

روزی بعد از کلاس به من و السا گفت: «بیاین بریم دُم‌اُبسنسی کیک بخوریم. فردا یوزف امتحان پایانی داره و اگه برم خونه، باید روی انگشتای پام راه برم که صدا نکنه.»

السا سر تکان داد.

ـ چرا برای درس خوندن به کتابخونهٔ پزشکی نمی‌ره؟

ـ فکر می‌کنم خودش هم اونو ترجیح می‌ده.

وروشکا این را گفت و دفتر طراحی‌اش را در کیف جای داد.

ـ اما پدرم می‌خواد مطمئن بشه که اون واقعآ درس می‌خونه.

ـ آخی برادر بیچاره‌ات...

وروشکا دستش را برای ساکت‌کردن السا بلند کرد.

ـ اینو نگو! اصلا هم بیچاره نیست. اون الماس بابا و مامانمه، گنج اوناست، تنها پسرشون.

و با صورتش شکلک درآورد.

با فکر این که یوزف روی میز نهارخوری قوز کرده، انگشتانش را در موهایش فرو برده و تلاش می‌کند تمرکز کند، چشمانم برق زد.

پس، همچنان عشق او را چون رازی در سینه حبس می‌کنم. هر کلمه‌ای که در راه خانه به من گفته بود، باید خاطره می‌ماند. هر کدام از حرکاتش، حالا، مثل حرکات رقص در ذهنم ثبت شده بود. می‌توانستم چشمانش را که به سوی من می‌چرخید، ببینم، دستانش را روی گونه‌هایم تصور کنم، بخار نفس‌هایش را در هوای زمستانی احساس کنم.

اولین عشق؛ هیچ چیز مثل آن نیست. همهٔ سال‌های بعد، می‌توانستم اولین بار که سر بلند کردم و صورت یوزف را دیدم، به یاد آورم؛ تصویری آشنا که کلمات را به مبارزه می‌طلبید.

در آن نگاه‌های اولیه بود، در آن احساس اولیه که فهمیدم عشق بین ما اجتناب ناپذیر است.

برای همین، در شب، اجازه می‌دادم آن احساسات، درون بدنم غوطه‌ور شوند. چشمانم را می‌بستم و تابلوی ذهنم را با قرمز و نارنجی رنگ می‌زدم. خود را تصور می‌کردم که به سوی او می‌روم، پوستم مثل پتویی گرم روی پوستش قرار می‌گرفت و در خواب او را در آغوش می‌گرفتم.»

دختر خوانده پروفسور اسنیپ فقید 🐍💚
۱۴۰۲/۰۹/۰۳

هر ادمی با هر دینی لایق عشق و آزادی و خوشبختیه🥹 به جز اونایی که به اسم دینشون حمله و تجاوز میکنن البته 🙃

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۴۳۹٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۰۰ صفحه

حجم

۴۳۹٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۰۰ صفحه

قیمت:
۹۹,۵۰۰
تومان