دانلود و خرید کتاب رویایی که می فروشی رسول مظفری
تصویر جلد کتاب رویایی که می فروشی

کتاب رویایی که می فروشی

معرفی کتاب رویایی که می فروشی

کتاب رویایی که می فروشی نوشتهٔ رسول مظفری است و نشر صاد آن را منتشر کرده است. این کتابْ زندگی واقعی یک کارآفرین موفق است.

درباره کتاب رویایی که می فروشی

کتاب رویایی که می فروشی داستان موفقیت و کسب‌وکار رسول مظفری است که به قلم خود او نوشته شده است. او تمام پستی‌ها و بلندی‌هایی که در مسیر کسب‌وکار خود طی کرده تا به کارآفرین برتر و موفق تبدیل شود، به رشتهٔ تحریر درآورده است.

خواندن کتاب رویایی که می فروشی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

دوستداران کتاب‌های زندگی‌نامه از این کتاب لذت خواهند برد.

بخشی از کتاب رویایی که می فروشی

«برف زودهنگام پاییزی کوهستان را پوشانده بود و باد یخ‌زده ازسمت کوه‌ها به سردشت می‌وزید. من بی‌هدف توی کوچه‌ها قدم می‌زدم. از کوچه‌ای به خیابان می‌پیچیدم و از خیابان دوباره به اوّلین کوچه‌ای که چشمم می‌دید، راهم را کج می‌کردم و بدون‌اینکه متوجه شوم، گریه می‌کردم. با سردشدن زیر پلک‌هایم بود که متوجه شدم اشک‌هایم بی‌اختیار فرو می‌ریزند و صورتم را خیس می‌کنند. باد منجمدی که ازسمت کوه‌ها می‌وزید، کم‌کم صورت خیسم را بی‌حس می‌کرد. بی‌هدف فقط قدم می‌زدم و تصویرهای مختلفی از جلوِ چشمم می‌گذشتند. به صورت فرهاد که وقتی می‌خندید، لپ‌هایش چال می‌افتاد؛ به صورت یخ‌زده‌اش که انگار هنوز زنده بود...‌ . چرا باید زندگی فرهاد چنین زود و بی‌حاصل تمام شود؟ به همهٔ روزهایی که باهم گذرانده بودیم، فکر می‌کردم.

دو سال هم‌کلاسی بودیم. نمی‌توانم بگویم بهترین دوست من بود؛ اما لحظه‌های شاد و زیبایی باهم داشتیم. لازم نیست حتماً نزدیک‌ترین دوستت بمیرد تا قلبت عمیقاً بشکند. همیشه آدم وقتی کسی را از دست می‌دهد، تازه جای خالی‌اش را درک می‌کند، تازه چیزهای ارزشمندی را که در رابطه‌اش با او داشته، کشف می‌کند. تازه آن‌موقع است که خاطرات فراموش‌نشدنی خود را نشان می‌دهند و من خاطرات فراموش‌نشدنی زیادی با فرهاد داشتم.

روزگار کودکی من در شهر زیبا و سرسبز علی‌آباد گلستان گذشت؛ سرزمینی با مزارع بزرگ آفتاب‌گردان، بیشه‌ها و دامنه‌های جنگلی، جویبارها و بوی دریا که حتّی از کیلومترها دورتر احساس می‌شد؛ اما به دلیل کار پدرم در آستانهٔ نوجوانی به شهر مرزی سردشت مهاجرت کردیم. در آنجا چشم‌انداز تازه‌ای از زندگی به روی من گشوده شد. برای نخستین‌بار ناچار بودم میان بچه‌هایی به مدرسه بروم و زندگی کنم که در ظاهر خیلی با من فرق داشتند. بیشتر آن‌ها بیرون کلاس به زبان کردی صحبت می‌کردند که در روزهای اوّل فهمیدنش برای من سخت بود. نوع روابط و افکار و حتّی بازی‌هایشان با من فرق داشت؛ اما کمی که گذشت، متوجه شدم دنیا و زندگی ما بیش از آن چیزی که در ظاهر دیده می‌شود، به هم شبیه است. دردها و شادی‌های ما ریشه‌اش یکی است. رؤیاهای همهٔ ما شبیه هم است. فهمیدم تفاوت‌های ظاهری خیلی کمتر از آن چیزی که نخست به نظر می‌رسید اهمیت دارند و زمانی‌که قلبت به قلب کسی نزدیک می‌شود، همهٔ این تفاوت‌ها رنگ می‌بازد.

یکی از کسانی که به من کمک کرد به این درک تازه در زندگی برسم، فرهاد بود. دوستی با او کمک کرد واقعیت زندگی هم‌کلاسی‌هایم را درک کنم. من و فرهاد بارها در زنگ‌های تفریح کنار هم نشسته بودیم، ساندویچ نان و پنیرمان را باهم خورده بودیم و دربارهٔ مشکلات زندگی حرف زده بودیم. خانوادهٔ فرهاد هم مثل بسیاری دیگر از مردم وضع مالی چندان مناسبی نداشتند. در آن منطقه نه کارخانه‌ای وجود داشت و نه شرکت بزرگی که مردم بتوانند در آنجا کار کنند. تعداد اندکی از مردم صاحب زمین بودند و ازطریق درآمد محصولات آن زندگی می‌کردند. تعداد انگشت‌شماری هم بودند که از گذشته‌های دور ثروتمند بودند؛ اما بیشتر مردم مثل خانوادهٔ فرهاد نه زمین زیادی داشتند و نه ثروتی که از گذشته رسیده باشد. آن‌ها نه کاری در زمان حال داشتند و نه حتّی چشم‌اندازی روشن برای آینده. آن‌ها هیچ‌چیزی جز زنده‌بودن نداشتند.

همان روزهای اوّلی که به سردشت مهاجرت کرده بودیم، من نام کولبری را شنیده بودم. می‌دانستم برخی از مردم کارشان این است؛ ولی دوست ندارند زیاد درباره‌اش حرف بزنند. آن‌ها در دسته‌های کوچک به مناطق صعب‌العبور کوهستانی می‌روند و اجناس قاچاق را که برخی از آن‌ها وزنشان از خود کولبر بیشتر است، به پشت خود می‌بندند و از گذرگاه‌های باریک کوهستانی عبور می‌کنند و آن را در این‌طرف مرز تحویل می‌دهند. در ارتباط و دوستی با فرهاد بود که معنای واقعی کولبری را فهمیدم. برای اوّلین‌بار فهمیدم وقتی مردان خانواده شب را در سرمای کشندهٔ کوه‌های یخ‌زده س‌پری می‌کنند و با باری سنگین از لب پرتگاه‌های مرگبار می‌گذرند، زنان و کودکانی که در خانه مانده‌اند، چه ترس و وحشتی را تجربه می‌کنند. فهمیدم وقتی در آینده هیچ روزنه‌ای جز کولبری برایت وجود نداشته باشد، چه حس ناامیدی عمیقی زندگی‌ات را دربر می‌گیرد.

عموی فرهاد به او گفته بود به‌محض اینکه بتوانی وزن کولهٔ بار را روی دوشت تحمّل کنی، تو را با خود به گروه کولبران خواهم برد تا بتوانی برای خانواده درآمدی به‌دست آوری. این برای فرهاد شوق و اندوهی توأمان داشت. ازیک‌طرف خوش‌حال بود که دیگر آن‌قدر بزرگ شده که بتواند کمک‌خرج خانواده‌اش باشد و ازطرف دیگر، آینده و زندگی خود را تباه‌شده می‌دید. فقط کافی بود نگاهی گذرا به دوروبر خود بیندازی تا انبوه آدم‌هایی را ببینی که زندگی و سلامتی‌شان در این راه از بین رفته است. برخی در گذرگاه‌های مرزی تیر می‌خوردند و کشته می‌شدند. برخی از کوه سقوط می‌کردند و بسیاری نیز استخوان‌هایشان زیر فشار سنگینی بار و سرمای کشندهٔ کوهستان خرد می‌شد.

فرهاد تازه پانزده سالش شده بود که به اوّلین سفر کولبری خود رفت؛ اما این آخرین سفر زندگی‌اش شد. سه روز بعد جسد بی‌جان فرهاد را تحویل خانواده‌اش دادند. دو هفته قبل داشتیم باهم والیبال بازی می‌کردیم؛ ولی حالا از او جز یک اسم و خاطره چیزی باقی نماند. باورکردنی نبود؛ اما باید باور می‌کردم. فرهاد دیگر بین ما نبود. او زیر وزن بار قاچاق جان داده بود؛ اما بیش از غم نبودن فرهاد چیزی که تا مغز استخوانم را می‌سوزاند، یک سؤال بزرگ بود. چرا فرهاد یا خیلی‌های دیگر مثل او نباید زندگی بهتری داشته باشند؟ چرا نباید چشم‌انداز روشنی وجود داشته باشد که به آینده نگاه کنی و امیدوار باشی راهی برای زندگی‌کردن تو هم وجود دارد؟ چرا نباید به اندازهٔ کافی کار تولید و شرکت‌های مختلفی وجود داشته باشند که کولبری و خریدوفروش جنس قاچاق تنها راه زندگی مردمانی شریف و مغرور نشود؟

من از سال‌های گذشته تا قبل‌ازاینکه به سردشت مهاجرت کنیم، به چنین چیزهایی فکر می‌کردم. گاه در کوچه‌های سرسبز شهرمان قدم می‌زدم و خود را مجسم می‌کردم که صاحب شرکت و برند بزرگی شده‌ام؛ شرکتی که همهٔ دنیا نام و لوگوی آن را می‌شناسند. به این فکر می‌کردم که چطور می‌شود با دست خالی شروع به کار کرد و آجر به آجر یک شرکت را روی‌هم چید و چیزهایی ساخت که بشود آن را به همهٔ مردم دنیا فروخت. تصوّر می‌کردم بیشتر آدم‌های اطرافم به‌جای بیکارنشستن در قهوه‌خانه‌ها و بحث‌کردن سر چیزهای بیهوده، در کارخانه‌های بزرگ مشغول به کار هستند و هرکدام صاحب خانه و زندگی درست‌وحسابی شده‌اند. پشت ویترین مغازه‌های مختلف می‌ایستادم و به آرم محصولات نگاه می‌کردم. برای شرکت خودم دنبال بهترین آرم می‌گشتم و گاهی به این فکر می‌کردم که چه چیزی در هر محصول وجود دارد که باعث می‌شود مردم آن را بیشتر بخرند. دفترچهٔ کوچکی درست کرده بودم که در آن کشفیات کودکانهٔ خود را می‌نوشتم. قشنگ‌ترین نام برندها و شرکت‌ها را می‌نوشتم و لوگویشان را نقاشی می‌کردم. مثل یک‌جور بازی، شرکت‌ها را باهم مقایسه می‌کردم و آن‌هایی را که بهتر بودند، جدا می‌کردم. این خیال‌پردازی‌ها گاه چنان اوج می‌گرفت که در زمین‌های اطراف شهر به دنبال جای مناسبی می‌گشتم که چند کارخانه آنجا بسازم. در رؤیاهایم جاده‌ای به منطقه می‌کشیدم. کارخانه‌ها را به ترتیب کنار هم می‌ساختم و بعد مردمی را مجسم می‌کردم که هر روز در مسیر کارخانه‌ها حرکت می‌کنند و محصولاتی که خودمان تولید می‌کنیم، به همه‌جای دنیا صادر می‌شوند.

وقتی از رؤیاهایم با بچه‌ها حرف می‌زدم، آن‌ها حیرت‌زده نگاهم می‌کردند یا می‌گفتند «جنی شدی یا خون به مغزت نمی‌رسه رسول! این فکرهای عجیب و غریب رو از کجا می‌آری؟»

اما هیچ‌کدام از این رؤیاها برای خودم عجیب و غریب نبود. بیشتر از این تعجّب می‌کردم که چرا بچه‌های دیگر به آیندهٔ خودشان، شهرشان و مهم‌تر از آن به آیندهٔ ایران فکر نمی‌کنند؛ ولی همهٔ این‌ها تا قبل از مرگ فرهاد فقط رؤیاهایی شیرین بودند که در خیالم به هم می‌بافتم. رودرروشدن با مرگ تلخ و ترسناک فرهاد بود که برای اوّلین‌بار مرا در برابر واقعیت ترسناک زندگی قرارداد. برای اوّلین‌بار تا مغز استخوان خود درک می‌کردم زندگی تا چه حد می‌تواند غم‌انگیز و بی‌معنا باشد! مگر اینکه خودت بتوانی با کاری یا فکری به آن معنا ببخشی! برای اوّلین‌بار فهمیدم زندگی من اگر قرار است معنایی داشته باشد، با همان رؤیاهای کودکی اتّفاق خواهد افتاد. خیال‌بافی بس بود؛ باید اوّلین قدم را برمی‌داشتم.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۵۴٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۹۶ صفحه

حجم

۱۵۴٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۹۶ صفحه

قیمت:
۵۶,۰۰۰
تومان