دانلود و خرید کتاب انتقام نیلوفر مالک
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب انتقام اثر نیلوفر مالک

کتاب انتقام

نویسنده:نیلوفر مالک
انتشارات:به نشر
دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب انتقام

کتاب انتقام نوشتهٔ نیلوفر مالک است. به نشر این داستان بلند معاصر ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.

درباره کتاب انتقام

کتاب انتقام حاوی داستان بلندی به قلم نیلوفر مالک است که در ۳ بخش نوشته شده است. این ۳ بخش به‌ترتیب «سلمان»، «سوگل»‌ و «سلمان» نام گرفته‌اند. این داستان در حالی آغاز می‌شود که راوی از «سلمان» می‌گوید. سلمان نان‌های داغ را روی دستش جابه‌جا کرد. او ناگهان روی زمین افتاد و از پشتْ روی پیاده‌رو کشیده شد. نان‌ها از دستش افتادند. سلمان یقه‌اش را چنگ زد. یقهٔ پیراهن بدجوری گلویش را فشار می‌داد و نفسش را بند آورده بود. دست‌های آن فرد ناشناس چند متر دورتر رهایش کردند. سلمان خواست از جایش بلند شود، اما نتوانست. با لگدی که به پهلویش خورد، روی شکم تا شد. بعد دست‌های ۲ نفر را روی سرش حس کرد که داشتند به‌زور آن را خم می‌کردند توی گودی. این سرآغاز داستان بلند انتقام است.

خواندن کتاب انتقام را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان بلند پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب انتقام

«کسی سلمان را صدا کرد. چند بار. صدا برای سلمان آشنا بود و آرامش‌بخش. سلمان به‌زحمت چشم‌هایش را باز کرد. صورت باریک پدر را از پشت تاری چشم‌هایش شناخت. پدر لبخند زد و گفت: «صدام رو شنید. به‌هوش اومد.» و بعد دور شد.

صدای پدر پر از شور و خوش‌حالی بود. با خودش فکر کرد: «مگه من بیهوش بودم؟» سعی کرد به یاد بیاورد قبل از آنکه خوابش ببرد، کجا بوده است. توی ذهنش سوگل بود که می‌آمد و دوباره می‌رفت، اما چیزی را به یاد سلمان نمی‌آورد. بعد سروکلهٔ شاهین پیدا شد. آن‌وقت سلمان همه‌چیز را تا آن لحظه که به دست شاهین پرت شد، به یاد آورد. فقط نمی‌دانست بعد از آن چه بلایی سرش آمد. صدای پدر را دوباره شنید: «سیما... بیا ببینش. چشم‌هاش رو باز کرده.»

سلمان صورت مادر را که با روسری سیاه قاب گرفته شده بود، دید. با اینکه تصویر او تار بود، برق اشک را توی چشمش می‌دید. مادر آرام روی صورت او دست کشید و گفت: «الهی صدهزار مرتبه شکرت.»

سلمان صدای گریهٔ او را شنید. پدر روی صورت او خم شد و گفت: «خوبی باباجون؟»

خواست بگوید خوب است، اما لب‌هایش از هم باز نشدند. سرش را کمی از روی بالش بلند کرد. پشت‌سرش تیر کشید. دوباره سرش روی بالش رها شد.

سلمان سفیدپوشی را دید که جایش را با مادر عوض کرد و به او خیره شد. پلکش را پایین کشید و با نور چراغ‌قوه به چشم‌هایش نگاه کرد. نبضش را گرفت و بعد گفت: «آقاسلمان، صدای من رو که می‌شنوی؟»

سلمان آرام سر تکان داد یعنی بله.

«خوبه. من رو می‌بینی؟»

سلمان دوباره سر تکان داد.

دکتر گفت: «حالا بگو این چند تاست؟»

سلمان لب‌های خشکش را از هم باز کرد و گفت: «سه... سه تا.»

- خیلی خوبه. درد که نداری؟

- نه.

سفیدپوش برگشت رو به پدر و گفت: «اسکنش رو همین الان تو اتاقم دیدم. خوشبختانه ضربه فقط بیهوشش کرده و لخته‌ای توی سرش ایجاد نکرده. شنوایی و بینایی‌ش هم که مشکلی نداره. فقط برای اطمینان، شب اینجا بمونه. اگه مشکلی نبود، فردا مرخصش می‌کنیم.»

آقارحیم زیرلب گفت: «الهی شکرت.»

دکتر که رفت، او هم پشت‌سرش از اتاق بیرون رفت و بلندبلند چند بار از او تشکر کرد. پدر دوباره برگشت. صورتش واضح‌تر از قبل شده بود. روی صورت سلمان خم شد و گفت: «خدا خیلی به همه‌مون رحم کرد که تو زنده موندی.»

سلمان برق اشکی را که توی چشم‌های پدرش نشسته بود، دید. پدر گفت: «آخه این چه کاری بود که تو کردی؟ فکر نکردی اگه بلایی سرت بیاد، مادر بیچاره‌ت دق می‌کنه؟»

چشم‌های بارانی مادر دوباره جلوی چشم سلمان آمد. سلمان لب‌های خشکش را به‌زحمت باز کرد و پرسید: «کی من رو پیدا کرد؟ چه‌جوری اومدم بیمارستان؟»

پدر گفت: «پلیس به دادت رسید. اگه یه‌کم دیرتر سروکله‌شون پیدا شده بود، اون‌ها برده بودنت بیرون از خونه و یه جا گم‌وگورت کرده بودن.»

سلمان ماتش برد، پرسید: «پلیس؟ از کجا فهمیدن؟ کی به اون‌ها خبر داده بود؟»

مادر گفت: «دوستت. الهی خدا خیرش بده.»

سلمان گفت: «دوستم؟ کدوم دوستم؟»

اصلاً منظور مادر را نمی‌فهمید. پدر به‌جای او گفت: «بهم گفتن اسمش حامده. مدیرتون گفت همون پسریه که باهاش می‌رفتی واسه بازیگری.»»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۰

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۳۶ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۳۶ صفحه