کتاب چکیده رمان زندگی و ماجراجویی های مارتین چازلویت
معرفی کتاب چکیده رمان زندگی و ماجراجویی های مارتین چازلویت
کتاب چکیده رمان زندگی و ماجراجویی های مارتین چازلویت نوشتهٔ چارلز دیکنز و ترجمهٔ زهرا چراغعلی است و انتشارات نوژین آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب چکیده رمان زندگی و ماجراجویی های مارتین چازلویت
این روزها کتابهایی در سطح دنیا متداول شده که بسیار کوتاه هستند، شاید بشود اسمشان را گذاشت: کتابک، خواندنیهای کوتاه یا کتابچه. از قضا این «خواندنیهای کوتاه» بسیار مورد استقبال قرار گرفتهاند. دلیلش ساده است. مردم دیگر وقت و حوصلهٔ سابق را برای خواندن کتابهای قطور و طولانی ندارند. هدف چکیده رمانهای نشر نوژین هم همین است.
داستان چکیده رمان زندگی و ماجراجویی های مارتین چازلویت از این قرار است: آقای پکسنیف معلم معماری و شاگردانش به روستای ویلتشر رفتند. جان وستلاک شاگرد سابق او که به تازگی فارغالتحصیل شده بود و تام پینچ، دستیار آقای پکسنیف هم همراه آنها بودند. جان و آقای پکسنیف اخیراً با هم اختلافات شدیدی داشتند. با اینکه آقای پکسنیف او را بخشیده بود و جان نیز از او عذرخواهی کرده بود، اما همچنان برخورد سردی با جان داشت و حتی ازدستدادن با او امتناع کرد، جان هم از رفتار معلمش رنجید و به لندن بازگشت.
آن سوی روستا، پیرمردی بااصالت و ثروتمند به نام مارتین چازلویت و مری گراهام، پرستار هفدهسالهاش به مهمانخانه اژدهای آبی در ویلتشر وارد شدند. پیرمرد حال خوشی نداشت اما به خانم لوپن، صاحب مهربان مهمانخانه، اجازه نمیداد دکتر خبر کند. با وجود این، خانم لوپن توجهی نکرد و شخصی را به سراغ دکتر روستا فرستاد. چون دکتر روستا به شهر رفته بود، پس خانم لوپن به فکر آقای پکسنیف افتاد. زیرا در نظرش او مردی دلسوز و درس خوانده بود، پس بهتر میدانست چگونه از بیمار مراقبت کند. پکسنیف به مهمانخانه آمد و متوجه شد که فرد بیمار پسرعموی ثروتمند و بداخلاقش، مارتین چازلویت است. چازلویت هرگز از او خوشش نمیآمد و پکسنیف هم این موضوع را به خوبی میدانست. مارتین پیرمردی تندمزاج بود و پول همیشه مهمترین چیز در زندگی او بود، به خاطر همین هیچ وقت یک دوست واقعی نداشت. همراهش، مری گراهام دختر یتیمی بود که مارتین او را از کودکی به فرزندی پذیرفته بود. آنها با هم قول و قراری داشتند که: مارتین برای او زندگی آرامی مهیا کند و در عوض مری هم همیشه گوش به فرمان او باشد؛ ولی پس از مرگ مارتین به هیچ وجه ارثی به مری نمیرسید. به محض اینکه حال مارتین پیر بهتر شد، به همراه مری مهمانخانه را ترک کرد.
تام پینچ مأمور بود به سالزبری برود. او باید مارتین چازلویت، نوه چازلویت پیر را به عنوان شاگرد جدید به خانه پکسنیف میآورد. به محض ورودشان به خانه با استقبال گرم پکسنیف و دخترانش، چریتی و مرسی مواجه شدند. روز بعد آقای پکسنیف و دو دخترش به سمت لندن حرکت کردند تا با آقای چازلویت بزرگ، ملاقات کنند. مارتین جوان لازم بود تا درباره مشکلاتش با کسی حرف بزند، وقتی با تام تنها شد، فرصت را غنیمت شمرد و برای او تعریف کرد که وی نزد پدربزرگش بزرگ شده و پدربزرگش دو خصلت ناپسند دارد: او لجوجترین کسی است که در عمرش دیده و به شدت خودخواه است. آن دو به خاطر عدم تفاهمشان مشاجرههای بسیاری داشتهاند. زمانی که او و مری عاشق هم شده بودند، پدربزرگش به رابطه آنها شک کرده بود و تهدیدشان کرد که یکی از آن دو باید خانه را ترک کنند.
خواندن کتاب چکیده رمان زندگی و ماجراجویی های مارتین چازلویت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران خواندن چکیده رمانها پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب چکیده رمان زندگی و ماجراجویی های مارتین چازلویت
«یکسنیف و دخترانش به لندن رسیدند و به مهمانخانه یکی از دوستان قدیمیشان، خانم تاجرز رفتند. روز ملاقات با آقای مارتین چازلویت فرا رسید؛ طرز برخورد او به کلی پکسنیف را شگفت زده کرد. چازلویت متوجه شده بود که نوهاش حالا شاگرد او است و از او خواست تا نوهاش را از خانه بیرون کند، زیرا مارتین اشتباه بزرگی مرتکب شده بود و بدون اجازه پدربزرگش با مری نامزد شده بود. پکسنیف سخت عصبانی شد و به آقای چازلویت قول داد به محض بازگشت به خانه، مارتین را وادار به برگشتن نزد او کند. قبل از این که آنها خداحافظی کنند، آقای آنتونی چازلویت برادر مارتین بزرگ و جوناس چازلویت، پسر آنتونی، به دیدن آنها آمدند. آنتونی و جوناس در طول سفرشان به لندن با پکسنیف و دخترانش همراه بودند و با هم آشنا شدند. جوناس در همان نگاه اول دل به چریتی بسته بود. اما هیچ کدام از آن دو خواهر، از او خوششان نمیآمد و نفرت خود را به او چندین بار ابراز کردند. جوناس، همچنان دست بردار نبود و به فکر ازدواج بود.
همان روز که خانواده پکسنیف لندن را ترک کردند و به خانه بازمیگشتند، تام پینچ نامهای از جان وستلاک دریافت کرد. جان شاگرد سابق پکسنیف، پنج سال نزد او درس خوانده بود. او در آن نامه تام را برای شام به سالزبری دعوت کرده بود و از مارتین جوان نیز خواست تا به آنها ملحق شود. جان اعتراف کرد که هر بار که دورویی و رذالت و خساست و دروغگوییهای پکسنیف را به یاد میآورد، به خاطر ماندن نزد او از خودش متنفر میشود. در حین حرفهایش او خبر داد که پکسنیف برای پذیرش شاگرد جدید آگهی کرده، یعنی بعید نیست مارتین به زودی از خانه پکنسیف اخراج شود.
وقتی پکسنیف و دختران به خانه بازگشتند، مارتین جوان از برخورد سرد آنها حس کرد که مشکلی پیش آمده است. حدسش درست بود. پکسنیف او را به خاطر بیاحترامی به پدربزرگش سرزنش کرد و عذرش را خواست. تام پینچ، سعی داشت مارتین را آرام کند و از درگیری با پکسنیف خودداری کند اما پای پکسنیف به صندلی گیر کرد و به زمین افتاد، مارتین آهی کشید و با اشاره به او گفت: «تو آبروی خود را به پول فروختهای؛ تو یک چاپلوس و متملق کثیف و بیارزش هستی.» سپس با عصبانیت از خانه بیرون رفت و به سمت روستا راه افتاد. تام به دنبال او رفت تا بپرسد به کجا میرود؛ در جواب مارتین پاسخ داد: «به امریکا خواهم رفت.» تنها چیز با ارزشی که داشت، غیر از یک سکه ده شیلینگی که تام به او داده بود و لباسهایش که در خانه آقای پکسنیف جاگذاشته بود، ساعتی از جنس طلا بود. در بدو ورودش به لندن، اتاقی در مهمانخانه کرایه کرد. صبح روز بعد، ساعتش را نزد صاحب مهمانخانه گرو گذاشت و برای تام نامهای نوشت تا لباسهایش را بفرستد. او سه روز تمام سرگردان بود و از شرکتهای حملونقل مختلف راجع به کشتیهای آمریکایی پرسوجو میکرد.»
حجم
۸۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۱ صفحه
حجم
۸۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۱ صفحه