کتاب پشت دروازه های برزخ
معرفی کتاب پشت دروازه های برزخ
کتاب پشت دروازه های برزخ نوشتهٔ محمد بلوچی انارکی است. نشر خودنویس این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این رمان دربارهٔ آدمهایی است که انگیزهها و اهدافشان را در زندگی از دست دادهاند و کنترلی بر زندگیِ خود ندارند. تنها چیزی که برای آنها تصمیم میگیرد، مرگ است.
درباره کتاب پشت دروازه های برزخ
پس از ۱۰۱ روز جنگْ دیگر کشوری باقی نمانده است. کتاب پشت دروازه های برزخ رمانی ایرانی است که در ۲۰ فصل نوشته شده است. «رام» تکنسین فوریتهای پزشکی است که همراه با خواهرش «هورام» زندگی میکند. او روزهای فرد با همکارش «ادهم» امدادرسانی میکند و در روزهای زوج در ساختمان اتصال با ارواح مردگان صحبت میکند. رام بین افراد زنده و مردگانشان در دولتشهر «ایسات» یک واسطه است؛ دولتشهری که خود تحتسلطهٔ دولتشهری دیگر به نام «آریلیاش» است و اجازه نمیدهد کسی جسد نزدیکانش را دفن کند یا حتی قبری داشته باشد. پس از مرگ، جسد آنها به مناطق سهگانهٔ دفن انتقال پیدا میکند. در این بین، گروهی به وجود آمده است به نام «گورخواه» که خواهان اجساد مردگانشان هستند. ماجرای این رمان از جایی آغاز میشود که «رام» در حین اتصال اولیه با پسری ۸ساله دچار سکتهٔ قلبی میشود. او چیزهایی را احساس میکند که تابهحال تجربه نکرده و صدایی در سرش میشنود که بسیار آشنا است.
خواندن کتاب پشت دروازه های برزخ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان در ژانر علمی - فانتزی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب پشت دروازه های برزخ
«رام دوباره خودش را در هوا معلّق دید. متوجه شد انگار در زهدانی از تنهایی و فضایی خالی نشسته است. نه صدایی وارد گوشهایش میشد و نه بویی احساس میکرد. برای مدتی طولانی که متوجه نمیشد چطور میگذرد، به خودش که روی تخت افتاده بود خیره ماند. چشمانش را بسته بود و به خوابی عمیق فرو رفته بود. دستگاه مدتها بود که داشت صدا میکرد؛ ولی از پرستارها خبری نبود. برای یکلحظه تصمیم گرفت خودش را به جسمش نزدیک کند. روی هوا چرخی زد و آرام روی بدنش فرود آمد. تاآنجاکه میشد خودش را در کالبدش جا داد؛ ولی چیزی احساس نکرد. بلند شد و در هوای آن اتاق شروع کرد به چرخزدن. از اتاق بیرون رفت و متوجه شد دو پرستار بخش تازه فهمیدهاند اتّفاقی افتاده است. آنها سراسیمه داشتند بهطرف رام هجوم میبردند. محلی به آنها نگذاشت. از بالای سرِ ماما که متعجّب پرستارها را نگاه میکرد رد شد و به فضای رنگی شهر وارد شد. کمکم متوجه شد که صداهایی را از محیط میشنود و آگاهیاش افزایش پیدا میکند. بااینکه بالای ساختمان بیمارستان ایستاده بود ولی متوجه افکار ماما ماریا شد؛ خدایا دوباره چی شده؟
پرستار بخش به دیگری میگفت:
«دکترسرافراز رو خبر کن.»
نگهبان دم ورودی داشت عطر لباسش را ازطریق دستبند برای یکی از آشپزهای بیمارستان فوروارد میکرد. زن نگهبان داشت برای او در خانه غذای موردعلاقهاش را میپخت. رام از بالا میتوانست صفحهٔ نمایش نگهبان را هم ببیند. روی صفحهٔ نمایش چیزهای مختلفی مثل ساعت و تاریخ و زمان ورود و خروج اشخاص هم خورده بود. رام با دقّت بیشتری به آن نگاه کرد. فهمید در پشت این صفحهٔ پُرنور اعداد صفر و یک پشتسرهم قطار شدهاند و هرکدام از آن مجموعهٔ صفر و یکها، یک کلمه را درست میکنند. به کلمهٔ «زمان» در گوشهٔ بالا، سمت راست صفحهٔ نمایش خیره شد و در یکآن متوجه کد آن شد:
۱۱۰۱۱۰۰۰۱۰۱۱۰۰۱۰۱۱۰۱۱۰۰۱۱۰۰۰۰۱۰۱۱۱۰۱۱۰۰۰۱۰۱۰۰۱۱۱۱۱۰۱۱۰۰۱۱۰۰۰۰۱۱۰
حالا رام بالای ساعت بزرگ شهر قرار گرفته بود. از بالا چشمانداز شهر، جادویی و غیرواقعی به نظر میآمد. تعداد زیادی از ارواح با رشتههایی سبزرنگ بین مردم جولان میدادند. در گوشهایشان حرفهایی را زمزمه میکردند؛ پچپچپچ. رام بهآرامی متوجه شد زمزمهٔ درهموبرهمی از کلّ ایسات میشنود. زمزمه بلندتر شد و تبدیل به هیاهویی از حرفها و جملهها شد.»
حجم
۱۱۶٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۲ صفحه
حجم
۱۱۶٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۲ صفحه