کتاب تابستان ۱۳۶۹
معرفی کتاب تابستان ۱۳۶۹
کتاب الکترونیکی «تابستان ۱۳۶۹» نوشتهٔ مرتضی سرهنگی در انتشارات سوره مهر چاپ شده است. مرتضی سرهنگی مدیر دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزهٔ هنری از نویسندگانی است که در حوزهٔ مقاومت فعال است و از آثار او میتوان به «اسم من پلاک است»، «پابهپای باران»،«خرمشهر خانه رو به آفتاب» و دهها اثر دیگر اشاره کرد. آثاری که برای گروههای مختلف سنی از کودکان و نوجوانان گرفته تا بزرگترها از روزهای جنگ میگوید.
درباره کتاب تابستان ۱۳۶۹
کتاب تابستان ۱۳۶۹ شامل ۴۰ خاطره است که نویسنده طی ۳ سال در میان انبوهی از خاطرات اسارت انتخاب کرده است. هر فصل از زبان یکی از اسرا روایت شده و در هر روایت، لحظات بهاسارتدرآمدن سوژههای کتاب به شکل متمرکز در سبکی نزدیک به داستان کوتاه پرداخته شده است. کتاب با داستان خلبان محمد غلامحسینی آغاز میشود و با خاطرهٔ علی علیدوست پایان مییابد. و در میان روایتها، خاطرهٔ اسارت افرادی چون معصومه آباد و خلبان یوسف سمندریان نیز به چشم میخورد.
کتاب تابستان ۱۳۶۹ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به مطالعهٔ خاطرات رزمندگان دفاع مقدس پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب تابستان ۱۳۶۹
«با حال و روزی که برایم مانده بود، نباید با آنها وارد این بحثها میشدم. سعی کردم آنها را از اشتباه درآورم و متقاعدشان کنم. اما هرچه گفتم، کاکمحسن با توهین و تهدید جواب میداد. چشمهایش را ریز میکرد و خطونشان میکشید و میگفت: «حالا مشخص میشود. شما مزدورهای خمینی هستید که آمدهاید خلق کرد را بمباران کنید.» میرفت، یک دوری میزد و باز میآمد و با دندانقروچه میگفت: «حالا صبر کن. بعداً مشخص میشود. این نقشه معلوم میکند برای چه آمده بودی. بگذار اسمت را از توی فهرست دربیاوریم، حقّهات معلوم میشود.»
کاکرسول وقتی سکوت مرا دید، فهمید ناامید شدهام. پرسید: «حالا بگو ببینم خلبان، کجای شما درد میکند؟»
گفتم: «هر دو پایم، دست و گردن...»
او یکی از دختران را «شورش» خطاب کرد و چیزی به کردی بهش گفت. دختر مطیعانه جلو آمد و با احتیاط پوتینهایم را درآورد و بعد با کمک کاکرسول دست مجروح و خونآلودم را از لباس پرواز بیرون آورد.
* صبوری، راحله، مهمان صخرهها: خاطرات سرهنگ خلبان محمد غلامحسینی، تهران: سوره مهر، ۱۳۹۰.
دربارهٔ این خاطره
... آن روز، من و چند تا از دوستانم ناهار مهمان کاکرسول بودیم. کاکرسول در همان دره لمنج، یک خانهٔ کاهگلی ساخته بود و با خانم و بچههایش آنجا زندگی میکرد. من قبل از فعالیت حزبیام، او و همسرش را میشناختم و روابط خانوادگی داشتیم. خانمش از عشایر منگور بود و من هم از همان عشیره هستم. آن روز خانم کاکرسول آبگوشت پخته بود. سفره را پهن کرده و غذا را کشیده بود. قبل از اینکه ناهار را شروع کنیم، یکدفعه صدای انفجار مهیبی به گوش رسید. ما پریدیم بیرون. آسمان را نگاه کردیم و دیدیم یک هواپیمای جنگی در هوا منفجر شده و در حال سقوط است. چند لحظه بعد، یک چیزی مثل یک چمدان، از هواپیما بیرون پرید. کمی که آمد پایین و چترش باز شد، فهمیدیم خلبان است. اولینبار بود که میدیدم یک خلبان با چتر از هواپیما بیرون میپرد.» »
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۲۴ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۲۴ صفحه