کتاب گروگانکشتگی
معرفی کتاب گروگانکشتگی
کتاب گروگانکشتگی نوشتهٔ نوید ظریف کریمی است. انتشارات سوره مهر این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این رمان دربارهٔ ماجرای تسخیر سفارت آمریکا بهدست ایرانیان در دههٔ ۱۳۵۰ است.
درباره کتاب گروگانکشتگی
کتاب گروگانکشتگی رمانی ایرانی است که در ۴۸ بخش نوشته شده است. هر یک از این بخشها نام یکی از شخصیتهای قصه را بر خود دارند؛ اسمنهایی مانند سالومه، فرازی، حبیب، سهیلا، رشید و... . این رمان دربارهٔ گروگانهای سفارت آمریکا در تهران است که توسط دانشجویان موسوم به پیرو خط امام به اسارت درآمدهاند. در پی این اتفاق، نیروهای ایالاتمتحده در پنجم اردیبهشت ۱۳۵۹ برای آزادسازی آمریکاییهای در بند، با چندین بالگرد و هواپیما، وارد حریم هوایی ایران شدند که نهایتاً با شکست به کشور خود بازگشتند. نویسنده در رمان خود، به ماجرای چند گروگان آمریکایی میپردازد که به مشهد منتقل شدهاند؛ آن هم روز بعد از ماجرای طبس.
خواندن کتاب گروگانکشتگی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب گروگانکشتگی
«آبان بود؛ روزِ سیزدهم، سال پنجاه و هشت. تا پیش از آن نحسی سیزده را باور نداشتم. یکی دو چهارراه بعد از میدان کاخ، راه برای تردد ماشین بسته بود. راننده سرش را بیرون کرد و از یک پیاده علت راهبندان را پرسید؛ جوان گفت: «تظاهراته، جلوی در سفارت. منم دارم میرم اونجا.»
آن ماهها تظاهرات در تهران امری عادی بود و باعث تعجبم نشد. تظاهرات مقابل سفارت هم اتفاق جدیدی نبود، اما ناگهان چیزی در دلم فروریخت، این اولین جایی بود که نگرانی سراغم آمد. کرایه را حساب کردم و پیاده شدم. راننده کمک کرد چمدانم را از صندوق عقب برداشتم و در پیادهرویِ تختجمشید راه افتادم. قرار بود سبک سفر کنیم و بار زیادی با خود نبریم. کاش لازم نبود به مشهد برویم؛ کاش از تهران یکراست میرفتیم ترکیه و قال قضیه کنده میشد. سفر به مشهد کمی عصبیام کرده بود. سلانهسلانه میرفتم. حمل چمدان سنگین آن هم با آن کفشهای پاشنهبلندی که به پا داشتم کار سختی بود و داشت توانم را میگرفت.
کمی رفته بودم که متوجه شدم جمعیت زیادی از جوانان از کنارم میگذرند و دارند به سمت سفارت امریکا میروند. دلهرهٔ بیشتری به سراغم آمد. خسته شده بودم. ایستادم تا نفس بگیرم. چند متر جلوتر، مردی کراواتی داشت به کرکرهٔ مغازهاش قفل میزد. وقتی دید نفسنفس میزنم، قفل کرکره را زد و به طرفم آمد. گفت مسیرش تا بالاتر از سفارت است و میتواند چمدانم را تا آنجا برایم بیاورد. از اینکه کمکم میکرد، خوشحال شدم. راه افتاده بودیم که سروصدای جمعیت جلوی سفارت را شنیدم. مغازهدار گفت: «مسخره کردن. هر روز هر روز تظاهرات میکنن. کاسبی نداریم به قرآن. حالام که شکر اضافی خوردن.»
گفتم: «بار اولشون که نیس.»
گفت: «آخه میگن این بار از دیوار پریدن و رفتن توش.»
جا خوردم. چه میگفت؟ ورود به سفارت؟ آن هم سفارت امریکا؟ مگر مصونیت نداشت؟ مگر آنجا خاک امریکا حساب نمیشد؟ با شگفتی پرسیدم: «رفتن توش؟»
مرد سر تکان داد. این دومین جایی بود که نگرانیام بیشتر شد. یادم آمد که یک بار دیگر هم در ۲۵ بهمن ۵۷ چریکهای فدایی خلق به سفارت حمله کرده بودند، ولی ویلی گفته بود خطری نبوده و چندساعته آنجا را تخلیه کردهاند. این را به مغازهدار گفتم. گفت: «ای بابا، دلت خوشه خانم؛ اونا نیستن که!»
از حرفش ترسیده بودم، فکر کردم نکند کار بچههای سازمان مجاهدین باشد. در این صورت، هر اتفاقی که میافتاد حتماً برای من و ویلی بد میشد. پس چرا به اعضا خبر نداده بودند؟ به خودم یادآور شدم که این اتفاق، اتفاق نویی نیست. ما همیشه غریبه بودیم و سازمان پر از رمز و راز و کارهای بیخودی پیچیدهٔ اطلاعاتی. پرسیدم: «چطور مگه؟ ایندفعه کدوم گروهه؟»»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۹۶ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۹۶ صفحه