کتاب یک همسر خوب
معرفی کتاب یک همسر خوب
کتاب یک همسر خوب؛ فرار از آن زندگی که من هرگز انتخابش نکردم نوشتهٔ سمرا ظفر و ترجمهٔ مهدی گازر و ویراستهٔ مهدی سجودی مقدم است و انتشارات مهراندیش آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب یک همسر خوب
سَمْرا ظفر هرچند، در یک ازدواج عجولانه بهعنوان نوعروسی نوجوان پا به کانادا گذاشت و در معرض سوءرفتارهای متعددی قرار گرفت، اما هرگز دست از تعقیب رؤیاهایش برنداشت. وی خاطراتش از این دوران پُرفرازونشیب را در کتابِ یک همسر خوب به رشتهٔ تحریر درآورده است. این کتاب روایتِ رنجآور و البته الهامبخش زندگی سَمْرای جوان است که رؤیاهای بزرگش را دنبال میکند و سرانجام به آنها دست مییابد. از افتخارات این کتاب در سال ۲۰۱۹ میتوان به این موارد اشاره کرد: از پرفروشترین کتابهای کانادا طی دوازده هفتهٔ پیاپی پس از انتشار؛ از برترین کتابهای رسانهٔ ملی کانادا (سیبیسی)؛ از برترین کتابهای روزنامهٔ گلوب اَند مِیل، پرتیراژترین روزنامهٔ ملی کانادا؛ در فهرست ده کتاب برتر پیشنهادی روزنامهٔ واشنگتن پست. همچنین، شرکت فیلمسازی کانادایی مشغول ساخت یک سریال تلویزیونی براساس داستان این کتاب است.
خواندن کتاب یک همسر خوب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران کتابهای زندگینامه پیشنهاد میکنیم.
درباره سَمْرا ظفر
سَمْرا ظفر در ۱۹ آوریل ۱۹۸۲ در خانوادهای پاکستانی در شهر رُوَیسِ امارات چشم به جهان گشود. او سخنران بینالمللی، نویسندهٔ پرفروش، مشاور، کارآفرین و مدافعِ حقوق بشر، عدالت جنسیتی و حقوق معلولین است. سَمْرا در سال ۲۰۱۳ بهعنوان دانشجوی برتر رشتهٔ اقتصاد از دانشگاه تورنتو فارغالتحصیل شد و در سال ۲۰۱۹ در فهرست ۱۰۰ زن قدرتمند کانادا و ۲۵ مهاجر برتر این کشور جای گرفت. سَمْرا جوایز و عناوین متعدد دیگری ازجمله دانشآموختهٔ جوانِ برجستهٔ دانشکدهٔ میسیساگای دانشگاه تورنتو در سال ۲۰۲۱، جوایز مرشدِ سال از سازمان رهبریِ کانادای مترقی در ۲۰۱۸، ذهن هوشمند در ۲۰۱۸، نگرش صورتی در ۲۰۱۸، شهروند جهانی آر.بی.سی در ۲۰۱۷، زن شجاع از چندین سازمان در سالهای متعدد و ... را نیز در کارنامهٔ خود دارد. او در سال ۲۰۱۶ ضمن بنیانگذاری سازمان غیرانتفاعی پیدایشِ شجاعانه بهمنظور حمایت از قربانیان سوءرفتارهای روحی و جسمی، به سِمت عضو هیئت مدیرهٔ دانشگاه تورنتو نیز منصوب شد.
بخشی از کتاب یک همسر خوب
«صدای ساز و دُهل از میانِ چادر به هوا برخاسته بود، اما من از شنیدنش به وجد نمیآمدم. صدای موسیقی مثل آوایی خاطرهانگیز و مبهم به نظر میرسید، مثل پژواکی دور از روزهای خوشِ زندگی. میدانستم که بهزودی مراسم رقص و پایکوبی آغاز خواهد شد. انگار در اوهام، تنها در گوشهای گرفتار شده بودم و، بهاجبار، تماشا میکردم و منتظر بودم. همیشه عاشق عروسیهای خانوادگی و بیش از آن، شیفتهٔ رقص و پایکوبی بودم. چنان مشتاقِ رقص بودم که همواره مسئولیت رقصپردازی و میانداری را در اجراهای کوچکمان بر عهده میگرفتم.
نشسته در اتاقخواب خانهٔ عمویم در کراچی، از پنجره به خانوادهام خیره مانده بودم، که در زیر چادری که یکطرفش باز بود، ایستاده بودند. آنها، که لباسهای رنگارنگ و جواهرات پرزرقوبرق به تن داشتند، باهم حرف میزدند و میخندیدند. به خواهرهای کوچکترم، وَرده، سِیره و بُشرا نگاه میکردم که طبقهای بزرگ شیرینیهای میتایی و لادو را دستبهدست میچرخاندند تا به مهمانان برسانند.
شبِ حنابندان من بود؛ جشنی که خانوادهٔ عروس پیش از عروسی برپا میکنند تا بهصورت رسمی دخترشان را به خانوادهٔ داماد پیشکش کنند. در اوایل غروب با همراهی چند نفر از بستگان از پلهها پایین رفتم و برای مدت کوتاهی در این جشن حاضر شدم. خواهرهایم و جوانانِ فامیل همانطور که دوپَتایِ زردرنگم را مثل سایبانی بالای سرم گرفته بودند، همراهیام کردند. برای نیم ساعت یا قدری بیشتر روی سکویی که از قبل مهیا شده بود، نشستم، دوپَتایم را روی سرم انداختم و درحالیکه یک برگِ بزرگِ درخت بِتِل در کف دستم بود، انگشتهایم را کشوقوس دادم. زنان بزرگسال، یکی پس از دیگری، به سراغم آمدند، ذرّهای حنا در وسط برگ مالیدند و یک تکه شیرینی میتایی در دهانم گذاشتند. در این زمان کوتاه، من که کانون توجه همگان بودم، سعی داشتم حواسم باشد که چشمهایم را به زمین بدوزم و چندان حرف نزنم.
برادر و خواهرها و سایر بستگانِ احمد موذیانه وراندازم میکردند و دربارهٔ مو، قد و رنگپریدگیام نظر میدادند. احساس میکردم که یک ماشین یا ساعت نو هستم که دوستانِ مالکش دستبهکارِ اظهارنظر دربارهاش شدهاند. سپس دوباره به سمت بالای پلهها هدایت شدم تا سایرین بتوانند جشن را در غیاب دختری که عفتش باید حفظ میشد، ادامه دهند. تا دو روز آینده من دیگر یک دانشآموز، یک خواهر بزرگتر، دختر محبوبِ پدرومادر و یک فرد مستقل نخواهم بود. من یک بیگُم که همسر یک مرد است، میشوم. آن سال من فقط هفده سال داشتم.
نشسته بر تخت، با لباس زرد و سبز جدیدم، و درحالیکه دوپَتایم در کنارم افتاده بود، وحشت سرتاپایم را فراگرفت. قرار بود با خواستگاریِ مردی یازده سال بزرگتر از خودم که شغل خوبی داشت و ساکن کانادا بود، خوشخوشانم شود. قرار بود که با این ازدواج خیالم از نترشیدنِ در خانه راحت شود. از همه مهمتر، انتظار میرفت که از این ازدواجِ قریبالوقوع و پیوستن به خانوادهٔ همسرم از خوشحالی بال درآورم. اما تمام وقایعِ چند ماه گذشته کابوسی وحشتناک و پیچدرپیچ را در من رقم زده بودند.»
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
نظرات کاربران
یک همسر خوب! . 🌿سمرا پاکستانیه و تاحدودی سنت هاشون برای من که ایرانیام و خونواده خیلی سنتی ای دارم قابل درک و ملموس بود 🌿داستان گیرا و جذاب بود ولی به همه توصیه اش نمیکنم ، 🌿با اینکه از