کتاب کندال
معرفی کتاب کندال
کتاب الکترونیکی «کندال» نوشتهٔ آزاده حسینی تنکابنی در نشر سیفتال چاپ شده است.
درباره کتاب کندال
«کَندال» دومین مجموعهداستان آزاده حسینی تنکابنی است و مضمون اصلی داستانهای آن دربارهٔ راههایی است که هرکداممان انتخاب میکنیم تا از مشکلات و ناگواریهایی که در آن گرفتار هستیم، رها شویم. نام داستانهای این مجموعه عبارتاند از:
ابدیت و یک شب
مرثیهای برای یک سوراخ
اتاق جادو
ماضی استمراری
هابنولا
قناری و دلفین
قصهٔ هر جمعه
کندال
کتاب کندال را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به داستان های کوتاه ایرانی پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب کندال
«حبیب پشتش را میکند بهمن، پتو را میکشد طرف خودش و لای پاهایش جمع میکند. انگار نه انگار که کنارم است. حس میکنم دیگر نمیشناسمش. هیچوقت رابطهمان آنطور عاشقانه و پرسوز وگداز نبوده. اما خوب بودیم. یعنی مثل بقیه بودیم دیگر، معمولی. اما دو سهماهی میشود که رفتارش دیگر معمولی نیست. اینرا حس میکنم. سرش همیشه توی تلفنش است و بهحرفهایم گوش نمیدهد. برای خریدن جنسهای مغازه، سفر زیاد میرود یا لااقل بهمن که اینطوری میگوید. حرف هم که میخواهم بزنم، بهجملهٔ سوم نرسیده دعوایمان میشود. قبلا اینطوری نبودیم.
دوست ندارم این چیزها را برای کسی بگویم. خیلیها عین خیالشان نیست. سفرهٔ دلشان را برای همه باز میکنند و حتا از اتاق خوابشان جلوی دیگران راحت حرف میزنند. مثل نسترن. مدام بدِ شوهرش را جلوی همه میگوید. افتخار هم میکند که وقتی مهدی، حمام بوده یواشکی گوشیاش را برداشته و رویش اپلیکیشن نصب کرده و همه چیزش را چک میکند. بهش گفتم این کارهای چیپ را نکند. گفت: «تو نمیفهمی. اینقدر هم الکی از حبیب دفاع نکن. همه فکر میکنن شوهر خودشون با بقیهٔ مردا فرق داره. همهٔ اونایی هم که زندگیشون نابود شد همینطوری فکر میکردن».
شاید هم حق با نسترن باشد، یا همهٔ این زنهایی که دو دستی زندگیشان را میچسبند. باید خودم حل و فصلش کنم. حالا اپلیکیشن نه، ولی یک نگاه که میتوانم بهگوشیاش بیندازم.
مامان منیر همیشه میگفت زن باید جاسنگین باشد و احترام شوهرش را نگه دارد. زن و شوهر نباید رویشان بههم باز شود. برای همین لابد وقتی آقابزرگ ۹ تا بچه را میگذاشته برایش و شبها کرکره مغازه را که میکشیده، تا نصفه شب با رفقایش میرفته کاباره، عرقخوری، مثل خیلی از زنهای آن موقع در خودش نمیدیده که حرفی بزند و اعتراضی کند. از اولش همین طور بهشان یاد داده بودند. اینکه اگر چیزی دیدند بهروی خودشان نیاورند. توی قصههای مامان منیر که پر بود؛ مثل قصهٔ خضر و موسا. مثل همین قصهٔ پیرمردها.
وقتی وارد خانهٔ شیخ شدند، جوان از جلال و جبروت خانه هاج و واج ماند. یک خانهٔ خیلی بزرگ و اشرافی مثل قصر با اتاقها و ایوانهای زیاد که در هر ایوان یک حوض بود و آب روان مثل اشک چشم بهنهرهای کوچک میریخت و درختها را سیراب میکرد. شیخ، جوان را بهیکی از اتاقها برد که با فرشهای نفیس و متکاها و پشتیهای رنگارنگ و پردههای زربفت پوشیده شده بود و تمام سقفش پر از گچبریهای ظریف و زیبا بود. ده پیرمرد، در آن اتاق دور هم حلقه زده بودند. همهٔ آنها لباسهای عزا پوشیده بودند و گریه میکردند و بهسر و سینهٔ خود میکوبیدند. جوان خیلی تعجب کرد. خواست علتش را بپرسد اما شرط مرد را یادش آمد و هیچچیز نگفت. مرد یک صندوق پر از اشرفی بهجوان داد و گفت: از این پولها برای خانه و برای خودت خرج کن و عهدی را که بستهای نگه دار.»
حجم
۷۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۷۹ صفحه
حجم
۷۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۷۹ صفحه