کتاب فرار از دیوونه خونه
معرفی کتاب فرار از دیوونه خونه
کتاب فرار از دیوونه خونه نوشتهٔ بابی هال و ترجمهٔ سیدسعید کلاتی است و انتشارات عطر کاج آن را منتشر کرده است. فرار از دیوونه خونه حال و هوایی شبیه به داستان پرواز بر فراز آشیانه فاخته دارد. همهچیز از روزی شروع شد که فلین برای کار وارد یه سوپرمارکت بزرگ شد. ماجرای فلین و دیوانهبازیهای فرانک، کلی حوادث هیجانانگیز، جذاب و باورنکردنی برای شما به همراه دارد.
درباره کتاب فرار از دیوونه خونه
کتاب فرار از دیوونه خونه دربارهٔ شخصیتی به نام فلین است. او افسرده و طردشده و در خانهٔ مادرش زندگی میکند. کار در سوپرمارکت قرار بود همهٔ اینها را تغییر دهد؛ یک کار معمولی و یک حقوق ثابت. کار واقعی باید شما را از دست خودتان نجات دهد ولی انگار این اتفاق برای فلین نمیافتد. یک روز که فلین سر کارش میرود، با تَتَمهٔ یک جنایت روبهرو میشود. دنیای فلین از آن پس فرو میریزد و رازهای ذهن شکنجهشدهاش فاش میشود. فلین نمیخواهد به دنبال کشف راز این جنایت به سوپرمارکت برگردد. زیرا حس میکند کسی یا چیزی او را تعقیب میکند.
فرار از دیوونه خونه یک تریلر روانشناختی خندهدار و تاریک و کاوشی جذاب دربارهٔ جنون و خلاقیت است.
خواندن کتاب فرار از دیوونه خونه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهایی با تم روانشناسی، جنایی و معمایی پیشنهاد میکنیم.
درباره بابی هال
سر رابرت بریسون هال دوم متولد ۲۲ ژانویه ۱۹۹۰ است و در گیترزبرگ مریلند به دنیا آمده که بیشتر با نام هُنری خود لاجیک (Logic) شناخته میشود، خوانندهٔ رپ، ترانهسرا و آهنگساز آمریکایی است. پدرش یک آفریقایی-آمریکایی و مادرش یک سفیدپوست آمریکایی است. لاجیک جوانیاش را صرف کار در پروژههای مسکن وست دیر پارک کرد. درآمدش کم بود و در محلهای پر از جرم و جنایت زندگی میکرد. والدینش کوکایین مصرف میکردند و اعتیاد به الکل داشتند. در اوایل نوجوانیاش برادرانش را میدید که به معتادان سراسر بلوک کراک کوکائین توزیع میکردند، برادرها به پدرشان هم مواد میفروختند. لاجیک به دبیرستان محلی گیترزبرگ میرفت. البته فارغالتحصیل نشد و در پایهٔ دهم پس از نرفتن به کلاسها اخراج شد.
در ۱۳سالگی، لاجیک با سلومون تیلور آشنا شد. کسی که مربی او پس از اخراج از مدرسه شد. لاجیک اولین بار توسط فیلم بیل را بکش ۱ مجذوب رپ و هیپ هاپ شد. یک سال بعد تیلور سی دیهای اینسترومنتال زیادی برای لاجیک تهیه کرد تا بتواند روی آنها شعر بنویسد. او کمکم موفق شد و توانست تکآهنگها و سپس آلبومهای موفقی را روانهٔ بازار موسیقی کند که بسیار پرطرفدار و شنیده شدند. او از سختیهای زندگیاش در آهنگهایش میگوید و به همین دلیل بسیاری از نوجوانان و جوانان با او همذاتپنداری میکنند. کتاب فرار از دیوونه خونه هم از اوست که بسیار طرفدار پیدا کرد.
بخشی از کتاب فرار از دیوونه خونه
«پس، گرفتن جان یک انسان، چنین حسی دارد. وقتی که مجبوری برای بقای خودت دیگری را بُکشی.
به نهر خونی که جلوی پاهایم به راه افتاده بود نگاه کردم، با دیدن تصویر منعکس شدهام در خونِ جاری روی زمین، چشمهایم قفل شدند. لامپهای مهتابی بالای سرم پِتپِت میکردند. چطور به اینجا رسیده بودم؟ من فقط مردی بودم که در یک خواربارفروشی کار میکرد.
فکر میکنم در آن لحظه، آن قتلِ عمد بود. او هنوز با ناامیدی نفسنفس میزد و دنبال هوا میگشت. و آخرین نفسهایش را حریصانه به درون فرو میداد. اما بیشک- او داشت به طرز فجیعی جان میداد و هر لحظهٔ آن را تجربه میکرد.
صبحها، وقتی برای رفتن به سرِ کار از آپارتمانم بیرون میآمدم، گاهی اوقات درِ آسانسور را برای خانم هافل باز میداشتم. او زن هفتادوچند ساله مهربانی بود. فرض کنید، آسانسور از حرکت میایستاد و بازی بیمارگونهای به جریان میافتاد که در آن، تنها یکی از ما میتوانست آن کابین را زنده ترک کند. آیا او حاضر بود مرا بکشد تا زنده بماند؟ آیا این جسارت را داشت که ماشه را بچکاند و سر ساعت برای صرف چاشت، دوستش دولورس را ملاقات کند؟ پسر، من مدام به این چرندیات فکر میکنم، بیش از اندازه به این مزخرفات میاندیشم. میدانید، قسمت خندهدار ماجرا این است که همیشه خودم را یک آدم خوب فرض میکنم. با کسی که حاضر است دست به هر کاری بزند تا از این رویارویی اجتناب کند.
چه اتفاقی افتاد؟ این من نبودم. اما راستش، هیچکدام از اینها قرار نبود اتفاق بیفتد.
خونِ روی دستهایم بوی فلز میداد. آن بو مرا به یاد وقتهایی میانداخت که داییام روی کامیونش کار میکرد. حتماً سه سالم بود. میدانید، وقتی که بویی به مشامتان میخورد، آن بو در یک لحظه شما را به گذشته میبرد- به خاطرهای که به اندازه همین صفحهای که الان مشغول خواندنش هستید زنده است - هرچند امکان دارد از دهها سال پیش، که مغزتان آن خاطره را در گوشهای پنهان کرده، به آن فکر نکرده باشید. حس خزیدن خون روی ساعدهایم، مرا به واقعیت برگرداند.
خون از سر انگشتهایم روی زمین میچکید، درست شبیه شیرِ آبی که بعد از اینکه کودکی دندانهایش را مسواک میزند، درست بسته نمیشود. خون مثل شیرهٔ درخت افرا غلیظ بود اما چسبناک نبود، بیشتر شبیه مکمل قهوهای سرخ رنگ بود.
زانوهایم را روی زمین گذاشتم و دستم را در جیب شلوار مرد رو به موت فرو بردم. بسته سیگار و فندک نقرهایاش را بیرون کشیدم. با ضربهای روی پاکت، چند نخ سیگار از بسته بیرون کشیدم، بعد یکی را با لبهایم صید کردم تا ته سیگار با خون لکهدار نشود. مرد حالا به خِرخِر افتاده بود. با فاصله، نفسهایش را بیرون میداد، درست مثل کسی که در طول یک کابوس تقلا میکند. شاید کل ماجرا همین بود، فقط یک کابوس. منظورم این است، راستش هیچکدام از اینها شباهتی به واقعیت نداشت، به جز درد کورکننده زخم سر باز روی سرم.
و در این لحظه بود که او به حرف آمد.
«فلین، کارت خیلی خوب بود.»
از لبهای خونآلودش حباب هوا بیرون میزد.
با ضربه آرامی به درپوش فندک سعی کردم تا بیهوده سیگارم را روشن کنم.
وقتی دوباره سعی کردم زیر لب گفتم: «هممممم»، این بار سیگار روشن شد. متوجه کلمات آسمان وانیلی حک شده روی فندک شدم.
سیگار را روی لبهای مرد گذاشتم و گفتم:
«بفرما. حالا بکش.»
میتوانستم صدای آژیر و ماشینهای آتشنشانی را از دوردست بشنوم.
لبهایش ته سیگار را رنگین کردند، درست مثل رژلب یک مادر مجردِ در حال رانندگی با یک ون آسترو در دههٔ ۹۰ که میرفت تا پسر کلاس پنجمیاش را از تمرین فوتبال بیاورد. موهای پف کرده و اِپُلهای سرشانه، خودتان که بهتر میدانید.
مرد گفت: «میدونی، همهاش تقصیر لولاست.»
گفتم: «میدونم.»
خندید، تا اینکه درد سینهاش وادارش کرد نالهای سر دهد، و به هر دوی ما یادآوری کند که او دارد میمیرد.
«فلین، آخرین- آخرین خواسته من چی...»
«نمیدونم. قبلاً که بهت گفتم.»
«فلین، بهمون خوش گذشت؟»
«تو زندگیمو نابود کردی.»»
حجم
۲۱۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه
حجم
۲۱۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه
نظرات کاربران
کتاب خوبیه پیشنهاد میکنم بخونید🌻 شخصیت مورد علاقه من میا ست فک کن یه نفر چند سال منتظرت بمونه چون دوست داره❤