کتاب نازنین
معرفی کتاب نازنین
کتاب نازنین نوشتۀ نصرت کارگر (غفاری) است. انتشارات نظری این کتاب را روانۀ بازار کرده است.
درباره کتاب نازنین
کتاب نازنین از زبان راوی اول شخص روایت میشود. این داستان با ماجرای تولدگرفتن آغاز میشود. راوی، در ابتدای این داستان از این میگوید که دیگران پیوسته به او اصرار میکردند که برای خودش یک جشن تولد بگیرد.
این کتاب، مضمونی ساده، روان و در عین حال شیرین دارد. علاوهبراین، نصرت کارگر (غفاری) در نگارش این کتاب از ذکر جزئیات پرهیز کرده است.
کتاب «تقدیر سفید» نیز پیش از این از همین نویسنده منتشر شده است.
خواندن کتاب نازنین را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب نازنین
«بعد از خوشآمد گفتن به دوستان دور هم نشستیم و گپ زدیم. بقیّهٔ مهمونا هم یکی پس از دیگری اومدند. نازگل، سیدی تولّدت مبارک گذاشت. مامان با صدای بلند گفت: "حالا نوبت شادی کردن و خوشحالیه! مثل این که تولّد دخترمهها... و خندید. اونوقت همه دم گرفتند و خوندند: "تولّد تولّد تولّدت مبارک، مبارک مبارک تولّدت مبارک" همه با هم شادی کردیم. خلاصه، جشن خوبی بود. تنها کسی که چندان شاد به نظر نمیاومد، هنگامه بود. رفتم جلو گفتم: هنگامه به خاطر من خوشحال نیستی؟ خندید و گفت:"معلومه که خوشحالم" پس چرا بلند نمیشی و دستی تکون نمیدی؟ " گفت: آخه... گفتم: آخه بی آخه، بلند شو؛ با شوخی به او گفتم، ما شیرینی مجانی به کسی نمیدیم! خندید و بلند شد، من کمکش کردم به خودش بیاد و بعد شروع کرد دستی تکون دادن همه خوشحال بودند از اینکه هنگامه رو در حال شادی کردن دیدند.
مهمونای دیگه مثل فامیل هم، همگی شاد و سرگرم بودند. در این میان چیزی که خیلی برام جالب بود، لباس پوشیدن هستی دختر عمهٔ ژیلا بود، چون خانوادهٔ عمّه خیلی تعصّبی بودند ولی هستی این بار خیلی عوض شده بود. لباس پوشیدن و حتی حرف زدنش با قبل متفاوت بود. البته عمّه جان هم کمی تغییر کرده بود که جای تعجّب داشت. مامان همچنان مشغول پذیرایی بود. بزرگترها با هم صحبت میکردند و دخترها هم در حال شادی کردن بودند. من رفتم طرف همکارام و دیدم که اونا هم خوشبختانه خوشحال و سرحال مشغول گفتگو هستند. یکی از همکارام خانم افسانهٔ صدری که مدّتی بود مرا زیر نظر داشت، گفت: انشاا... به زودی، تویه عروسیت شرکت کنیم! گفتم: خواهش میکنم، عزیزم! اگه این اتّفاق افتاد، مطمئناً تو رو هم دعوت میکنم." با خنده گفت: البته امیدوارم جزو مهمونای اصلی باشم.
بعد ازکلی شادی و پایکوبی کردن نوبت به کیک رسید. مامان و نازگل کیکی به شکل یک صدف بزرگ که مرواریدی وسطش بود، تهیّه کرده بودند. بعد از بریدن کیک و بازکردن هدیهها که البته هدیههای خوبی هم بودند، نوبت شام رسید. مامان از قبل صحبت کرده بود که میخواد شام سنّتی درست کنه. باقالی پلو با گوشت، زرشک پلو با مرغ و قدری هم کشک بادمجان همراه چند مدل سالاد و دسر، واقعاً زحمت کشیده بود. همه چیز عالی بود.
شام که تمام شد مهمونا یکی یکی با تشکّر و اظهار خوشحالی و اینکه به آنها خوش گذشته، خداحافظی کردند و رفتند. خالهجان زنگ زد به پسرش ساسان و از او خواست که سر راهش به منزل، بیاد دنبالشون.
پسرخاله ساسان، فوق لیسانس مهندسی داره و در یک شرکت بزرگ مشغول به کار هست. ساسان وقتی رسید، مامان آیفون رو بر داشت و تعارف کرد بیاد بالا تا ساسان وارد سالن شد، یکآن جاخورد!؛ چون فکر نمیکرد هنوز کسی اونجا باشه. ساسان با همه سلام و احوالپرسی کرد و من متوجّه شدم که نگاهش قدری روی هنگامه ثابت ماند. اما بعد نگاهش را برگرداند با دیگران شروع به صحبت و احوالپرسی کرد من باز نگاهش کردم، دیدم که او دوباره به هنگامه نگاه کرد. از آنجا که خانمها همیشه در اینطور مسائل حسّاساند، متوجّه شدم که ساسان در همان نگاه اوّل از هنگامه خوشش اومد و به نوعی چشمشو گرفت. در اون لحظه نمیتونستم چیزی بگم و منتظر شدم بقیّهٔ مهمونا خداحافظی کردند و رفتند. خاله هم بلند شد همراه سوسن و ساسان خداحافظی کرد. ساسان دو باره نگاهی به هنگامه کرد بعد خداحافظی کردند و رفتند. من از فرصت استفاده کردم و نشستم کنار هنگامه و گفتم: غلط نکنم دل پسر خالهٔ ما رو بردی! هنگامه گفت: خوب، تو هم با اون پسر خالهات! گفتم: حالا باشه تا ببینی درسته!»
حجم
۱۴۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
حجم
۱۴۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه