کتاب ستوان من
معرفی کتاب ستوان من
کتاب ستوان من، مشهورترین اثر دانیل گرانین نویسنده روسیه است و درباره محاصره لنینگراد است، این اتفاق یکی از طولانیترین محاصرههای تاریخ است. نازیلا حاجیوا و حسین شیخی کتاب را به فارسی ترجمه کردهاند.
دربارهی کتاب ستوان من
داستان کتاب ستوان من ماجرای محاصره لنینگراد است. نویسنده از ستوانهای ارتش سرخ در دوران محاصره لنینگراد بوده است، در این داستان از زبان یکی از ستوانهای ارتش سرخ روایتی تازه و عجیب از این ماجرا بازگو میکند.
آنچه این اثر را متفاوت کرده است، توانایی دانیل گرانین در بازگو کردن وقایع واقعی که آنها را دیده و آمیختن آنها به عناصر خیال و ساختن و پرداختن ماجرایی است کتابش را به یکی از مهمترین آثار روسیه بدل کرده است.
گرانین در رمان خود با وجود اینکه یک راوی مستقل را برای بازگویی داستانش انتخاب کرده است اما در یک نگاه رمان او دارای چیزی بیش از ۶۰۰ شخصیت است. شخصیتهایی که هر یک در تاریخ محاصره ۸۷۵ روزه لنینگراد ولو در نقش مردمان عادی شهر، نقشی عجیب ایفا کرده و این واقعه را در تاریخ جهان به ثبت رساندهاند. دانیل گرانین در سال ۲۰۱۲ به خاطر رمان جدیدش، «ستوانِ من» برندهٔ جایزهٔ «کتاب بزرگ» شد. رمانِ «ستوانِ من» همچنین در سال ۲۰۱۳ در کشور چین برندهٔ جایزهٔ «بهترین رمان سال» شد و در سال ۲۰۱۶ جایزهٔ فرهنگ و هنرِ سنپتربورگ را از آنِ خود کرد.
خواندن کتاب صوتی ستوان من را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات روسیه پیشنهاد میکنیم.
درباره دانیل گرانین
دانیل آلکساندرویچ گرانین، نویسندهٔ معروف ادبیات روسیه، در اول ژانویهٔ ۱۹۱۹ میلادی در روسیه دیده به جهان گشود. وی که در جنگ جهانی دوم به عنوان رزمنده شرکت کرده بود در سالهای پس از جنگ به عنوان نویسنده، جوایز ادبی بسیاری را در روسیه و خارج از روسیه از آنِ خود کرد. در روسیه او را مظهر شرافت و وجدان ملت مینامیدند.
وی در طول عمرِ خود در بسیاری از فعالیتهای اجتماعی شرکت کرد: به ابتکار او مؤسسهٔ اجتماعی «قلبهای مهربان» تأسیس شد؛ وی رئیس بنیاد جهانی امور خیریه به نام «لیخاچیوف» بود و در سن ۹۵ سالگی در مقابل صدراعظم و نمایندگان مجلس آلمان در مورد جنگ جهانی دوم و محاصرهٔ لنینگراد به ایراد سخنرانی پرداخت. دانیل آلکساندرویچ گرانین نویسندهٔ آزادیخواهی که در انتقاد از جنگ و آتشافروزیِ سرانِ حاکم مینوشت، در چهارم ژوئیه ۲۰۱۷ در سن ۹۸ سالگی در سنپتربورگ چشم از جهان فرو بست.
بخشی از کتاب ستوان من
چنین وضعی برای افسر نگهبان مناسب نبود. او به سرعت D را به طبقهٔ دوم برد و در آنجا به آجودان تحویل داد. باید منتظر میماند. و باز هم انتظار و انتظار و انتظار. در اتاق انتظار کسی نمیخواست به حرفهای او گوش بدهد. همهاش فحش و ناسزا میگفت.
ـ رفیق ستوان! یکبار به شما گفتهاند که خودتان را کنترل کنید.
در این ساختمان عظیم، هر کس به کاری مشغول بود، آدمهایی که کاغذ به دست از پلهها بالا و پایین میرفتند، سیگار میکشیدند، دربها را محکم باز و بسته میکردند و به هم میکوبیدند، تایپیستها به شدت با دستگاههای تایپ مشغول به کار بودند. این کارهای روزمره و یکنواخت D را شگفتزده و متعجب میکرد. او شتابان از ایستگاه تراموا به اینجا آمده بود، نمیتوانست روی پلهها بدود، زخمهایش بیشتر شده بودند.
سرانجام او را به اتاقی هدایت کردند که چند فرمانده در آنجا حضور داشتند و یکی از آنها سرش پانسمان شده بود. آنها ایستاده بودند و به کسی که داشت با تلفن صحبت میکرد، گوش میکردند. او شهروندی بود که کتِ خاکستری روشن شبیه نظامیان به تن داشت. به صورتش خیره شده بودند. D درحالیکه نفسنفس میزد، شروع کرد به فریاد زدن: «شهر بدون محافظ است، کل شهر بدون محافظ است. الان است که آلمانیها به شهر وارد شوند، شاید هم تا حالا واردِ شهر شده باشند... از سمت بزرگراه مسکو تا پولکوف هیچ قسمتی باقی نمانده است... هر لحظه ممکن است این اتفاق بیفتد... آن وقت چه کار میخواهید بکنید؟ شهر را دو دستی تقدیمشان میکنید؟»
فقط خدا میداند که او دیگر چه چیزها که نگفت. فرماندهای که سرش پانسمان شده بود، محکم به میز کوبید: «ساکت شوید!»
فرمانده گفت که خودشان همهٔ اینها را میدانند، برخی اقدامات انجام شده است و به رفیق ژدانوف گزارشِ لازم داده شده است.
اما D دیگر نمیتوانست جلو خودش را بگیرد و ساکت باشد.
آنها به او دستور داده بودند که فرماندهی گروه «اسمیرنوف» را برعهده بگیرد. الان هنگ او کجاست؟ آیا او به جای آنکه مواضع دشمن را اشغال کند، با عجله آمده است تا ولوله و ترس و هراسِ بیجهت راه بیندازد؟ او را به دادگاه بردند.
کسی سعی کرد تا در طرفداری از او صحبتی کند، اما آن فرمانده دستش را روی میز کوبید و گفت: «چه کسی این احمق را فرمانده کرده؟»
اما ستوان همهٔ آنها را هم فرستاده بود، با تمام خستگیشان فرستاده بود، بدون این که خشمگین باشد. دادگاه است که باشد، او که از دادگاه نمیترسید. خُب، البته دلخور شده بود، اما برایش اصلاً اهمیتی نداشت. او همینها را به آجودانی که او را به طبقهٔ بالا به سمتِ دادگاه میبرد هم گفته بود.
حجم
۱۱۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۲۸ صفحه
حجم
۱۱۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۲۸ صفحه