کتاب در گرداب گناه
معرفی کتاب در گرداب گناه
کتاب در گرداب گناه نوشتۀ بهار حمزه پور نویسندۀ ایرانی است. این کتاب را انتشارات ویکتور هوگو منتشر کرده است.
درباره کتاب در گرداب گناه
داستانهای این مجموعه، جذاب، پرکشش و خواندنی هستند. کسی نمیتواند این کتاب را در دست بگیرد و ناخوانده رهایش کند چرا که شخصیتهای این داستانها حیات دارند و در میان صفحات کتاب میچرخند و ما را با سرنوشت خود پیوند میزنند. چه آدمهای خبیث و ناجوانمرد چه آن مرد پلنگکش یا کریشنای مغموم از خطایش ... بعد از خواندن هر داستانی، درنگ میکنیم تا عصاره معنایی آن را دریابیم خواه این عصاره، تلخ و اندوهزا باشد خواه شیرین و شادیبخش. خانم حمزه پور با پختگی و قوام فکری مینویسد. آگاهی و دانش او از جهانی که در آن زندگی میکند، به او این توانایی را میبخشد تا در هزارتوی روح آدمها رسوخ کند و آنچه که انسان را به تباهی میکشاند نشان دهد. شادیها در برابر رنجها اندکاند و رنجها ناشی از آمال دستنیافتنی و گناهان نابخشودنی است. به نظر میرسد دوران نیکبختی بشر رو به افول است، نیروهای اهریمنی بشر را هدف گرفتهاند و انسانها مسیر راستی را گم کردهاند و قادر به درک این گمگشتگی نیستند و اینگونه است که گرداب گناه به دوران پایانناپذیر خود ادامه میدهد و میبلعد و میبلعد ...
خواندن کتاب در گرداب گناه را به چه کسی پیشنهاد می کنیم؟
علاقهمندان به داستانهای کوتاه ایرانی میتوانند مخاطب این کتاب باشند.
بخشهایی از کتاب در گرداب گناه
بچهها در راه بازگشت از مدرسه درحالیکه از بارش برف خوشحال بودند و گلولههای برفی را به سمت هم پرتاب میکردند، از راه کوهستانی بالا میرفتند. ناگهان هیبتی پوستین پوش با کلاهی از پوست حیوانات از دور نمایان شد:
- صمد جنيه!
صمد با ساقهای نمدپیچ و چکمههای بزرگش نزدیکتر شد. ریش و موی بلندی داشت و سه خرگوش خونی را با طناب روی شانه انداخته بود. بچهها با دیدن این صحنه، فریادزنان دویدند ولی افشین اولینبار بود که صمد را میدید. کنجکاویاش بر ترس غلبه کرد و به تماشای او ایستاد. صمد که از فرار بچهها خندهاش گرفته بود، به افشین نگاه کرد و صدایی مثل غرش حیوانات درآورد. افشین از ترس به زمین افتاد ولی سریع بلند شد و فرار کرد. خنده صمد را از پشت سر میشنید. صمد سری تکان داد و از کوره راه کوهستانی بالا رفت. شب افشین جلوی تلویزیون روی شکم دراز کشیده و دستها را تکیهگاه چانه کرده بود.
- افشین مشقاتو نوشتی؟
- بله همون عصر نوشتم. مامان صمد جنی کیه؟
ریحانه با تعجب به همسرش بهروز نگاه کرد: - اذیتت کرده؟
- نه، امروز تو راه مدرسه دیدیمش، بچهها ازش میترسن!
- نه پسرم با کسی کاری نداره! خب دیگه تلویزیون بسه، پاشو برو بخواب دیر وقته!
- مامان تازه ساعت دهه، دیر نیست که!
- با این هوای برفی، صبح باید زودتر راه بیفتی که به مدرسه برسی؟
حجم
۶۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۶۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
نظرات کاربران
من نسخه چاپی کتاب رو خوندم. داستان های کوتاه جذابی داره. برای نوشتن داستان ها از خاطرات خود نویسنده یا شنیده های نویسنده از بزرگان فامیل الهام گرفته شده . از اون داستان هایی هستن که آدم دوست داره هم