کتاب اوسانه سی سانه
معرفی کتاب اوسانه سی سانه
کتاب الکترونیکی «اوسانه سی سانه» نوشتهٔ عبدالحسین توفیق در انتشارات آمو چاپ شده است. این کتاب شامل افسانههای مردم افغانستان است که در یک کتاب جمع شدهاند.
درباره کتاب اوسانه سی سانه
اوسانه سیسانه جزو نخستین کوششهای منسجم در زمینهٔ گردآوری فرهنگ مردم افغانستان است. عبدالحسین توفیق گردآوری و بازنویسی این افسانهها را در سال ۱۳۴۳ خورشیدی به سرانجام رسانده بود، ولی سالها بعد، در سال ۱۳۶۰، در سه شمارهٔ پیاپی دوماهنامهٔ «فرهنگ مردم» در کابل منتشر شدند. امروز پس از بیستوپنج سال که از درگذشت او میگذرد، این افسانهها برای نخستین بار به شکل کتابی مستقل منتشر میشود. توفیق افسانهها را در سه کتاب تنظیم کرده بود که همهٔ آنها در این کتاب گرد آمدهاند.
کتاب اوسانه سی سانه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به ادبیات عامیانه و فولکلور و افسانهها پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب اوسانه سی سانه
پیرمرد و پیرزن
یکی بود، یکی نبود. به غیر از خدا، غمخواری نبود. پیرمرد و پیرزنی بود [ند] که پیرمرد، روزها را به دکان رفته، کار میکرد و شب را به خانه میآمد. پیرزن هم روز را [به] دوخت و دوز و پینه و پارهٔ رختها و جارو کردن منزل میپرداخت. عصر دو پیاله ماش و برنجی که داشت، نم میکرد و بار میکرد.
یک روز وقتیکه پیرزن ماش و برنجها را برای شب میشست، گنجشکی پرواز کرده و پیش پیرزن نشست، گفت: مرا مهمان نمیکنی؟
پیرزن گفت: برو بالای میخ خانه بنشین.
چند دقیقه بعد کفتری از بالای برنده پُرّی زده، آمده و نزد پیرزن نشست و گفت: تو گنجشک را مهمان کردی، مرا هم مهمان میکنی؟
پیرزن گفت: حالا که آمدی، برو سر رَف بنشین!
هنوز برنج و ماش را به دیگ نکرده بود که کلاغ همسایه پری زده، آمد و پیش او نشست و گفت: داده! داده! کو رصدمه.
پیرزن گفت: برو کنج طاق بنشین.
شام که پیرمرد عصا زده، آمد و نشست، همینکه سفره هوار شد، گنجشک پری زده، آمد و کنار سفره نشست؛ کفتر پری زده، آمد و به یک طرف سفره قرار گرفت؛ کلاغ هم از کنج طاق خیز زده، آمد و نشست. پیرمرد حیران شد که این مهمانان ناخوانده از کجا آمدند ولی چون مهمان بودند، هیچ نگفت. پیرزن هم هرچه بار کرده بود، آورد و به روی دسترخوان گذاشت. همه شروع کردند به خوردن. بعد از اینکه نان خلاص شد، هر کدام پری زده، به جای خود نشستند.
پیرمرد و پیرزن وقتیکه چراغ را گُل کرده، زیر جای رفتند، بعد از ساعتی، پیرمرد به پیرزن آهسته گفت: تو که اینقدر مهمان آورده بودی، باید نان بیشتر میپختی. من امشب، مانده و هلاک و گرسنه آمده بودم. به خاطر آنها کم نان خوردم و حالا گشنهام.
پیرزن گفت: اینها ناوقت آمدند و من هم خدا و هست! هرچه داشتیم، بار کردم.
غرض این گفت و آن گفت و جنگشان زیر لحاف شروع شد.
چُغوک که ماجرا را میشنید، طاقت نیاورده، گفت: چیکچیک! جنگ نصف شَو!
کفتر که بیدار بود، گفت: بقرهبقو! خود میدانه زن و شُو!
کلاغ که متوجه سخن بود، گفت: آ ... راست میگی! ... آ... راست میگی.
پیرمرد و پیرزن که فهمیدند مهمانان بیدار هستند، خجالت کشیده، سر خود را زیر لحاف کردند و جنگ خود را خاتمه دادند.
بچههایم! جنگ، اول بد است و باز اگر مهمان یا همسایهها بدانند، از همه بدتر است.
حجم
۵۰۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۹۳ صفحه
حجم
۵۰۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۹۳ صفحه