کتاب مدام
معرفی کتاب مدام
کتاب مدام نوشتۀ پویه صمیمی است. این کتاب را نشر خزه در سال ۱۴۰۰ منتشر کرده است.
درباره کتاب مدام
ناشر درباره این اثر نوشته است: هیچ را خیال کردن بهترین راه دیوانگی است. «مدام» داستان این خیال است، حکایت گمکردن زمان و جهتها. جایی که دیروز و فردا یکی است و آدمها و اتفاقها تکرار هذیان گونه خاطراتاند. هذیانی بیانتها. سرگیجهای ناتمام.
خواندن کتاب مدام را به چه کسی پیشنهاد می کنیم؟
علاقهمندان به ادبیات داستانی نویسندگان ایرانی میتوانند از خواندن این کتاب لذت ببرند.
بخشهایی از کتاب مدام
هنوز کمی به صبح مانده بود که او تصمیمش را گرفت و از قاب پنجرۀ تمامقد اتاقش پرید. طبق محاسباتش که حاصل ساعتها جستجو در اینترنت و مرور فیزیک سالهای دور دبیرستان بود میبایست حدود چهار ثانیه بعد به سنگفرش سخت پیادهرو میرسید. اما کارگران، سنگفرش را شب قبل کنده بودند. به همین دلیل هم محاسبات او به هم ریخت و وقتی به پیادهرو رسید نهتنها همه چیز تمام نشد، بلکه خاک نرم زیر سنگفرش او را در خود فروبرد تا عمق فضای موهومی که آنسوی دیواره نامرئیاش سنگینی خاک و درهمتنیدگی ریشه گیاهان بود و اینسویش زنی زیبا با صورتی بیحالت و بی بعد درست شبیه صورت زنهای نقاشیهای چینی لمیده بود روی مبلی از مخمل سرخ و پروانهها داشتند از تاروپود گسسته پیراهن و قفسه سینهاش رد میشدند میرفتند کمی آنسوتر مینشستند روی جنینهای کبودی که بندناف چروکیدهشان چون جادههای سرگردان در سیاهی به هم پیچیده بود و تابخورده بود و باز رسیده بود به پایههای مبل. زن زیبا او را که دید لبان خالی از حرفش را باز و بسته کرد که یعنی بیا! نزدیکتر بیا! اما او سر جایش میخکوب شده بود و زن ازآنجاکه نشسته بود نمیتوانست ببیند که تن او درست عین یکتکه گوشت لخت، گیرکرده به چیزی شبیه چنگک قصابی و نمیتواند قدم از قدم بردارد!
کمی آنسوتر تو با صورتی استخوانیتر از قبل و چشمانی گود، شبیه آشیانه خالی مانده پرندگان، پشت میز کارت قوز کرده بودی و داشتی طرح یک ماهی قرمز با بالههای سفید را توی یک گوی شیشهای میکشیدی. بدن ماهی در کشوقوس بود و بالههای سفیدش مثل شال حریر رها در باد میرقصیدند و او هنوز صدایت نزده بود که به سمتش چرخیدی. او ولی آنجا نبود. سر برگرداند. ماهی نبود. خودت نبودی. دورتر، کمی مانده به سیاهی مطلق، ردیف دیگهای در حال قلقل بود. نذری میپختند انگار و کنار یکی از دیگها پسرکی لاغراندام ایستاده بود و با چشمهای براقش زلزده بود به حبابها. - آقا کوچولو! او نقد نزدیک نرو. خطرناکه. آی کوچولو. صدام رو میشنوی؟
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه