دانلود و خرید کتاب با همان چشم های بسته شاهین کهن
تصویر جلد کتاب با همان چشم های بسته

کتاب با همان چشم های بسته

نویسنده:شاهین کهن
انتشارات:سبزان
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب با همان چشم های بسته

کتاب با همان چشم های بسته مجموعه داستان‌هایی از شاهین کهن است که در نشر سبزان به چاپ رسیده است.

 درباره کتاب با همان چشم های بسته

 شاهین کهن در این کتاب داستان‌هایی از زندگی آدم‌های مختلف می‌گوید. نام داستان‌ها هم برگرفته از نام قهرمانان داستان است. داستان‌های این مجموعه همگی حکایت از حال و روز جونانی دارند که هرکدام با رویایی‌ زنده‌اند و در سر خیالاتی دارند. یکی بیکار است و در سن سی و هفت سالگی به دنبال کار می‌گردد و تمام آرزویش این است که حقوقش را برای خانواده‌اش خرج کند و دست پر به خانه برود. یکی در سر سودای رفتن به دانشکده افسری دارد، دیگری دختری است که در خانواده‌ای نسبتا سنتی زندگی می‌کند و شب و روزش شبیه هم است و....

 به طور کلی داستان‌های این مجموعه درباره جوانانی است که به نوعی قربانی شرایط زندگی و جامعه خود شده‌اند و پر از حسرت‌ و آرزوهای برآورده نشده‌اند.

 خواندن کتاب با همان چشم های بسته را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 همه علاقه‌مندان به داستان‌های کوتاه فارسی مخاطبان این کتاب‌اند.

 بخشی از کتاب با همان چشم های بسته

بایرام

«ای بر پدر اونی که به تو دستور داد لعنت. چی می‌خواد از جون ما؟ داره بدبخت‌مون می‌کنه. این کیه که ما نمی‌بینمیش؟ اصلاً اون بگه، تو عقل نداری؟ فهم نداری؟ این‌همه ساله داری کار می‌کنی، لوله رو شل ببندی خونه می‌ریزه؟ وقتی بهت دستور داد بهش نگفتی برو گمشو؟ نگفتی لوله به ریختن خونه ربط نداره؟ نگاه کن چه تری زدی!»

لبخند بایرام حکایت از آرامشش داشت. «نگران نباش اوستا. هیچی نمی‌شه.»

«دست بردار از این مسخره‌بازی‌هات بایرام. دارم بهت می‌گم این‌جوری باز می‌برنت دیوونه‌خونه‌ها. شانس بیاری بفرستنت اونجا، وگرنه که با این کارها و حرف‌هات معلوم نیست آخر و عاقبتت چی می‌شه. الآن هم برو خونه، فردا بیا.»

اوس اکبر می‌دانست حریف آنها که در سر بایرام بودند و هیچ‌کس به‌جز خودش نمی‌دیدشان نمی‌شد. از همان‌وقت که بایرام از سربازی آمد و پیش اوس اکبر مشغول به کار شد، گاه‌به‌گاه از چیزهایی حرف می‌زد که فقط خودش می‌دید. اوس اکبر هم به او می‌گفت: «هذیون نگو.» اما چند وقت بود که بایرام بیشتر هذیان می‌گفت و می‌شنید. اوس اکبر می‌گفت: «دری‌وری می‌گی، می‌گیم عیب نداره. اما اینی که یه چیزی از غیب می‌شنوی و یه غلطی می‌کنی رو کجای دلم بذارم؟»

هفتهٔ قبل با یوسف رفته بود موتورخانه و پیچ‌های دیگ بخار را تا ته پیچانده بود. شانس آورده بودند اوس اکبر زود سر رسیده بود. چند روز قبلش هم که اوس اکبر فرستاده بودش که لوله بخرد، تمام اندازه‌ها را اشتباهی سفارش داده بود. هر وقت بایرام را در این حال می‌دید، او را می‌فرستاد خانه تا آرام بگیرد یا حداقل مثل امروز خرابی به بار نیاورد. اصلش این بود که برای کار به بایرام احتیاجی نداشت و به‌خاطر رفاقت قدیمی که با پدرش داشت، می‌خواست دستی از او بگیرد که کمک‌خرج خانه باشد. اگرچه که بایرام معتقد بود پدرش از خرمدره پول می‌فرستد و هرازگاهی هم خودش به خانواده سر می‌زند.

بیست و پنج سال قبل، پدر بایرام برای کار به خرمدره رفت و دیگر هیچ خبری از او نشد. اما بایرام می‌گفت از او خبر دارد. هرچند هیچ‌کس به‌جز یوسف حرفش را باور نمی‌کرد. یوسف تنها دوستش بود. سال‌های اول مدرسه از اینکه نمی‌توانست به‌جز یوسف دوست دیگری پیدا کند ناراحت بود، اما کم‌کم با تنهایی خو گرفت. به خودش می‌گفت: «این‌طوری بیشتر به درس‌هام می‌رسم.» درسش خوب بود، اما بعد از دیپلم، سربازی را به دانشگاه ترجیح داد. می‌گفت: «این‌همه سال درس خوندم، حالا باید برم یه جای دیگه.» با یوسف دو تا دفترچهٔ اعزام به خدمت گرفتند و پست کردند.

سربازی را دوست داشت. برخلاف خیلی از سربازها، همیشه می‌گفت دوران سربازی غذاهای خوبی به آنها می‌دادند. حتی دوران انفرادی را هم دوست داشت. وقتی توی سلولش با یوسف حرف می‌زد، زمان برایش زودتر می‌گذشت. همان ماه‌های اول، هنگام رژه رفتن یک‌باره ایستاد و صف به هم خورد. وقتی ازش پرسیدند چرا ایستادی، گفت که به او دستور داده بودند تا حرکت نکند. آنها هم بیست روز در انفرادی نگهش داشتند.

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۹۴٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۹۹ صفحه

حجم

۱۹۴٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۹۹ صفحه

قیمت:
۲۷,۰۰۰
تومان