کتاب بعضی چیزها را نمی توان گفت
معرفی کتاب بعضی چیزها را نمی توان گفت
کتاب بعضی چیزها را نمی توان گفت نوشته طهورا فیاض است. این کتاب را انتشارات گیوا برای علاقهمندان به ادبیات داستانی منتشر کرده است.
درباره کتاب بعضی چیزها را نمی توان گفت
این کتاب مجموعهای داستان جذاب است که هرکدام تجربهای خاص برای خواننده میسازد. داستان اول روایت یک ملاقات است، دو نفر غریبه در پارکی همدیگر را میبینند و بدون آنکه بفهمند چرا به عمق خاطراتشان میروند. داستان دوم روایت یکی از بازماندگان جنگ است که رنج آن را با خود آورده است. داستان سوم روایت آدمهایی است که فرار کردهاند و در سرما سرگردانند. داستانهای کتاب ادامه پیدا میکنند و بیشترشان به نوعی با طبیعت پیوند میخورند.
آدمها و تجربههایشان تصویری متفاوت میسازند و خواننده را با خودشان به دنیایی میبرند که نویسنده ترسیم کرده است. کتاب داستانهای جذاب و خوش ساختی دارد و به شما کمک میکند دنیا را از زاویه دیگری ببینید.
خواندن کتاب بعضی چیزها را نمی توان گفت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب بعضی چیزها را نمی توان گفت
چیزی که هنوز دارم حسش میکنم مثل همین سرمایی که بیوقفه به صورتم میخورد. سرم را بر میگردانم. پنجرهٔ کنارم خوب بسته نمیشود و باد از لای شکاف آن، دارد مدام میپیچد در تنم.
سمت راست صورتم از سرما میسوزد و تنم از گرما، هم ذرات ریز برف را حس میکنم هم قطرات ریز عرقی را که دارند از پشت گردنم فرو میافتند. حال خودم را نمیفهمم. هیچ وقت جز آن یک هفته، این طور به کسی خیره نماندهام، راهم را به دنبال کسی که نمیشناختم، کج نکردهام و ننشستهام مقابل مردی که سنگینی نگاهم، بالاخره مجبورش میکند سر بلند کرده، نگاهم کند.
با این که رگههای نارضایتی را در چهرهاش نمیخوانم، نگاهم را از او میدزدم. ولی هنوز میتوانم ببینم که پاهای روی هم انداختهاش را، از هم باز میکند. کمی خم میشود، عینکش را بین دو دست میگیرد و با گوشهٔ شالگردن، مشغول تمیز کردنِ آن میشود، وقتی دوباره آن را روی چشمش میگذارد، خیره میماند به من که آرزو میکنم، کاش هرگز او را نمیدیدم. ای کاش تو هرگز وجود نمیداشتی.
باید در جواب پرسشِ چشمهایش چیزی بگویم. صدایی از درونم بلند میشود اما به صورت نجوایی نامفهوم روی لبهای خاموشم میمیرد. اگر فقط کمی دل و جرئت داشتم، شاید همه چیز جور دیگری میشد. همهٔ آنها که ترس نگفتنهایم را پناه نبودند، راست میگفتند.
بعدِ تو مردهای زیادی از زندگیام گذشتند. اما هیچ کدام عشق را نمیشناختند، انسان را نمیشناختند و نمیدانستند که عشق، چیزی نیست که هر روز اتفاق بیافتد. نمیدانستند عشق حتی ساختنی هم نیست. خودش میآید، از جایی که نمیدانیاش، نمیدانستند و من را اسیر ندانستهها، رها کردند در میان فاصلهای که با زندگی داشتم.
کلمهٔ سادهای است این فاصله، اما بیاندازه بیرحم است و من دیگر خسته شدهام. آخِر، خستگی، همیشه که به کوه کندن نیست. همین که حسی را سالها با خودت بکشی، همین که نتوانی دردت را با کسی قسمت کنی، خسته میشوی!
من به این فکر میکنم؛ حالا که پاهایم را حس نمیکنم و بدنم سنگین شده؛ حالا که هجوم خاطرات به مغزم فشار میآورد؛ حالا که کسی گریزان از ذهنم، مدام تا پشت پلکهایم میدود؛ چشمهایم را ببندم و به صدای آرام زنی که در سرم آواز میخواند، گوش دهم و پیش از آن که از روی خیالم، بلند شوی، پناه ببرم به خوابهایی که تو را به من میرسانند. به منی که در کُنج ِتاریکترین هزارتوی ذهنم ایستاده است!
حجم
۶۹٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۶۹٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه