دانلود و خرید کتاب یخ در جهنم سعید شیرزادخانی
تصویر جلد کتاب یخ در جهنم

کتاب یخ در جهنم

ویراستار:زهره موحدی
امتیاز:
۵.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب یخ در جهنم

کتاب یخ در جهنم اثری از سعید شیرزاد خانی است که در نشر سیمای فلق به چاپ رسیده است.

 درباره کتاب یخ در جهنم

کتاب یخ در جهنم ۱۷ داستان کوتاه با موضوعات مختلف و درون‌مایه‌ای طنز دارد است نویسنده داستان‌های این کتاب را از بین مسائل اجتماعی و روزمره انتخاب کرده است. 

داستان‌های این کتاب با زبانی محاوره‌ای و گاهی طنز روایت می‌شوند و برای خواننده بسیار ملموس‌اند. مثلا داستان اول درباره یک مرد مذهبی است که از عمه‌اش می‌خواهد در سفر حج واجبش سلام او را به شیطان برساند و چیزی نمی‌گذرد که شیطان بر او نازل می‌شود.

 خواندن کتاب یخ در جهنم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 اگر به داستان‌های فارسی با تم طنز و با محتوای اموزنده علاقه دارید، یخ در جهنم را به شما پیشنهاد می‌کنیم.

 بخشی از کتاب یخ در جهنم

رودربایستی «رودرواسی»

چندتا صندلی تو مغازهٔ پدر، که من آقا صداش می کردم، باعث شده بود مغازه تبدیل بشه به محل برگزاری گردهمایی های سیاسی، عرفانی، هنری، اجتماعی و......

خیلی وقت ها همسایه مغازها میومدند و در حالی که چشمشون به مغازه شون بود، جلسه رو تشکیل می دادند. روبروی مغازه یه ایستگاه اتوبوس مخصوص دانشجویان دانشگاه آزاد شهر قرار داشت. اون زمان همهٔ زن و دخترهای شهر چادری بودند و سر گوش هیچ کدوم نمی جنبید، مردها هم آتش زیر خاکستر بودند؛ حتی جرات متلک گفتن هم نداشتند. یادمه اولین باری که یه دختر مانتو شلواری از جلو مغازه رد شد همه با تعجب اونو نشون هم می دادند و تا چشم کار می کرد، یه نظر نگاهش کردند.

پدرم به عرفان نیز علاقه مند بود و بین دوست هاش از این قماش هم داشت، وقتی این گونه جلسات تشکیل می شد، منم با علاقه سرا پا گوش می شدم. استاد حاجی سنگ تراش، از الهی نامه عطار و مولانا می گفت و جانم رو تازه می کرد.

پدرم صدای خوبی داشت، احمد چلوکبابی می اومد و تا پدر براش آواز نمی خوند، نمی رفت. بیشتر جلسات سیاسی بود، همسایه ها جمع می شدند و طوری مسائل رو بررسی، تجزیه وتحلیل و پیش بینی می کردند؛ که هر کس نمی شناختشون فکر می کرد یه گروه کارشناس سیاسی و مسائل بین الملل دور هم جمع شده اند.

گاهی تعداد شرکت کنندگان زیاد می شد، اونوقت سر پا در جلسه شرکت می‌کردند، صندلی گرد پلاستیکی که تلفن مغازه روش بود گاهی به یکی از کسانی که سر پا بودند اعطا می شد؛ تا بتونه بشینه.

آقام واسه همه چی دست و دلباز بود، خوراک، سفر، خرید وسایل خونه و... اما تو یه چیز نه. اونم دادن پول تو جیبی به زن و بچه ها. این در حالی بود که من و برادر کوچکترم توی مغازه پدر کار می کردیم؛ مادر هم مانند همه زن‌های اون زمان علاوه بر آشپزی و خانه داری، مراقبت از بچه ها، شستن لباس‌ها توی جوی آب که چند صد متر با خونه فاصله داشت؛ قالی هم می بافت.

موقعی که هواکش مغازهٔ شیرینی فروشی همسایه روشن می شد و بوی کیک تازه می پیچید تو مغازه، حواسم از همه جلسه پرت می شد. برعکس بچه های امروزی که سر گرفتن پول تو جیبی، چونه هم می زنند؛ می ترسیدم تقاضای پول توجیبی که هیچ؛ حتی مزد کنم؛ طوری هم تربیت شده بودیم که اصلاً خجالت می کشیدم تو چشم پدر خیره بشم؛ درخواستم رو بگم.

از این جهت فقط بوی کیک نصیبم می شد؛ تا اینکه وقتی یه کم بزرگتر شدم، کم کم تو رفت و آمدها و دقت در احوال پدرم، متوجه یه چیز مهم شدم؛ رودربایسی.

به چشم خودم دیدم؛ مردم بخاطر همین موجود، دست به کارهایی می زنند که دوست ندارند. به خاطر حفظ آبرو و احترام، آنچه بهشون تحمیل میشه رو می پذیرند؛ گاهی اونقدر زیاده روی می کنند که حسشون رو به دیگران هم تحمیل می کنند. مثلا بچه هاشون رو به ازدواج اجباری مجبور می کنند، بر خلاف میلشون ماشین و پولشون رو به دیگران می دند و.......

متوجه شدم در بین کسانی که به مغازه میان عده ای هستند که آقام پیششون بیشتر آبرو داری می کنه و رودربایسی داره؛ این شد برگ برنده من.

یکی از این افراد مردی بود به نام رضا. خوشتیپ، تحصیل کرده و به قول معروف فرنگ دیده بود.

بعکس بیشتر مردهای اون زمان، ریش و سیبیلش رو سه تیغ می کرد، رنگهای شاد می پوشید و وقتی میومد بوی ادکلنش می پیچید توی مغازه.

بر خلاف بقیه، از سیاست سر در می آورد؛ وقتی اون حرف می زد، همه فقط گوش می کردند.

هر وقت حضور آقا رضا و بوی کیک تازه یکی می شد از پشت میز کار پا می شدم؛ می رفتم جلوی آقام خم می شدم؛ طوری که آقا رضا هم بفهمه، دم گوشش می گفتم؛ آقا پول داری دوتومن بدی به من کیک بخرم.

یه لحظه فکر می کرد، دستش رو می کرد تو جیبش و مثل کسی که داره پول مالیات میده، دو تومن میداد به من؛ می رفتم کیک داغ می خریدم، بر می‌گشتم تو مغازه و از جلوی پدر رد می شدم، از پله های آهنی آخر مغازه که به طبقه بالا ختم می شد، بالا می رفتم؛ روی پلهٔ آخر می نشستم، جلسه رو دنبال می کردم و به دخترهای دانشجو که اکثر قریب به اتفاقشون مال شهرهای دیگه بودند و داشتند فرهنگ چادر برداشتن رو به زن های بزرگ شده در محیط مذهبی، یاد می دادند؛ نگاه می کردم و کیک می خوردم.

معمولا کم اتفاق می افتاد که من و پدر تو مغازه تنها باشیم، وقتی بعد از مراسم کیک خوران این اتفاق می افتاد پدر نگاهی با خشم به من می انداخت:”اگه یه بار دیگه یکی اومد اینجا نشست و اومدی گفتی پول بده، همچین با پشت دست میزنم تو دهنت که دندونات بریزه تو دهنت.”

می دونستم انقدر پیش طرف رودرواسی داره که این کار رو نمی کنه؛ نهایتاً یه تهدید دیگه بود که اونم به خوردن کیک تازه و داغ می ارزید.

_”آقا پول داری دو تومن بدی من کیک بخرم.”

هنوز طعم کیک های خوشمزه تو دهنمه؛ ولی هیچ وقت طعم دندون هایی رو که پدر می خواست بریزه تو دهنم، نچشیدم.

دوتا فرشته بودند؛ به اسم آقا و ننه.

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۸۴٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۹۲ صفحه

حجم

۸۴٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۹۲ صفحه

قیمت:
۱۰,۰۰۰
تومان