کتاب آلکساندرای نازنین
معرفی کتاب آلکساندرای نازنین
آلکساندرای نازنین اثر تاتیانا تالستایا نویسنده، مقالهنویس و مجری روسی و از نوادگان تولستوی است. او شهرتش را مدیون داستانها و مقالههای تند و تیزی است که درباره زندگی در روسیه مینویسد.
درباره کتاب آلکساندرای نازنین
این کتاب ۶ داستان از تالستایا دارد. که رویکردی پستمدرن و مضامین گوناگونی از فلسفه زندگی گرفته تا احساسات و عواطف انسانی دارند. تنهایی و حسرت و اختلاف طبقاتی و مصرفزدگی جامعه و...
داستانهای کوتاه این نویسنده قابل پیشبینی نیستند. آنها شخصیتهای عجیب و غریب و جذاب و نثری دلچسب دارند. تالستایا به کمک تخیل بدون مرز خود وضعیت انسان در دنیای معاصر را به مخاطبش نشان میدهد و این که چگونه حوادثی استثنایی در یک زندگی دچار روزمرگی رخ میدهند.
خواندن کتاب آلکساندرای نازنین را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
دوستداران داستان کوتاه و علاقهمندان به ادبیات روسیه مخاطبان این کتاباند.
درباره تاتیانا تالستایا
تاتیانا تالستایا در خانوادهای اهل ادبیات به دنیا آمد. مادرش از اقوام ایوان تورگنیف و پدرش از نسل تولستوی بود. او در رشته فلسفه کلاسیک در لنینگراد درس خواند و در اوایل دهه ۸۰ میلادی به مسکو رفت تا در یک انتشاراتی کار کند. اولین داستان خود را با نام در ایوان طلایی نشستهاند در ۱۹۸۳ در مجلهای منتشر کرد. و بعدها با انتشار یک مجموعه داستان به یکی از نویسندگان برجسته دوران پساشوروی تبدیل شد.
بخشی از کتاب آلکساندرای نازنین
آلکساندرا اِرنستوونا اولین بار صبح زود غرق در نور صورتیرنگ خورشید مسکو با جورابهایی که تا روی ساق پا پایین آمده بود، با پاهایی دروازهمانند و کت و دامن مشکیِ شور کرده و ساییده شده از کنار من رد شد. در عوض کلاه لبهدارش... چهار فصل بود: گیلاس و زرشک و گل بولدِنژا و موگه در دیسی حصیری با سنجاق سر به بقیهٔ موها متصل بودند! تعدادی گیلاس جدا شده بود، به سطح کلاه برخورد میکرد و صدا میداد. فکر میکردم نود سالش باشد، اما شش سال را اشتباه محاسبه کرده بودم. پرتوهای خورشید از بام خنک خانههای قدیمی سُر میخورند و دوباره به سمت بالا حرکت میکردند، به همان جایی که کمتر به آن نگاه میکنیم؛ در ارتفاع بلند متروک که بالکن چدنی و بام شیبدار و نردههای ظریف قرار دارد، درست در دل آسمانِ صبح. برجهای سر به فلک کشیده، میلهٔ نوک برج، جای کبوترها و فرشتهها... خیلی درست آنجا را نمیبینم. آلکساندرا ارنستوونا در حالی که سعادتمندانه لبخند میزد با چشمهایی مخمور از خوشبختی در سمتی که آفتاب افتاده بود حرکت میکرد و قدمهای قبل انقلابی خود را مثل پرگاری پهن جابهجا میکرد. سرشیر، نان بولکی و هویجِ داخل کیسه در دستش سنگینی میکرد و به دامن سیاه سنگینش ساییده میشد. بادی ملایمی که از سمت جنوب میوزید، عطر دریا و گلهای رز را به همراه داشت و وعدهٔ سفر به کشورهای بهشتگونهٔ ساحلی را میداد. آلکساندرا ارنستوونا به صبح و سپس به من لبخندی زد و با لباسی سیاه و کلاهی روشن که میوههای پلاسیده به سطحش برخورد میکردند در پیچ خیابان گم شد.
دفعهٔ بعد او را در یک روز داغ، بیرمق و ضعیف، در حالی که کودکی عرقکرده و تنها را در وسط شهری تفتیده مورد تفقد قرار میداد دیدم. خودش هیچوقت بچهای نداشت. لباس زیر چندشآورش از زیر دامن سیاه و کثیفش آویزان بود. کودک غریبه سادهلوحانه شنهای طلایی را روی زانوهای آلکساندرا ارنستوونا میریخت.
- لباس خاله را کثیف نکن!
- مهم نیست... ولش کن!
من او را در هوای سنگین و خفهٔ سینما هم ملاقات کردم.
- کلاهتان را بردارید، مادربزرگ! چیزی دیده نمیشود!
آلکساندرا ارنستوونا در مقابل صحنههای هیجانانگیز فیلم، بیجهت و با سروصدا نفسنفس میزد، کاغذ نقرهای شکلات آبشده را باز میکرد و با دندان مصنوعی سبکی که از داروخانه خریده بود شکلات شیرین و کشدار را میجوید.
بالاخره در سیل ماشینهای دودزای نزدیک دروازهٔ نیکیتسکی پیچ و تاب خورد و مسیر را گم کرد. سپس دست من را چسبید و به سمت ساحل نجات آمد. آلکساندرا در تمام عمر خود حتی به اندازهٔ یک دیپلمات سیاهپوست و بچههای کوچک موفرفری که در اتومبیلی براق و شیشههای سبزرنگ لم داده بودند محترم و ارزشمند نبود. مرد سیاهپوست گاز ماشین را گرفت، دودی آبیرنگ از اگزوز ماشین بیرون زد و اتومبیل باعجله به سمت هنرستان موسیقی پیچید. آلکساندرا ارنستوونا ترسیده و لرزان با چشمانی از حدقه بیرونزده آویزان من بود و در حالی که بوی قرص زیرزبانی قلب را پشت سرش به جا میگذاشت مرا با خود به سمت سرپناه گروهی ولگردان و قابعکسهای بیضیشکل و گلهای خشک میکشاند.
دو اتاق بسیار کوچک با سقف بلند گچکاری شده... در تصاویر پسزمینه شورای مهربان همان آلکساندرا ارنستوونای دلربای زیبارو لبخند میزد، به فکر فرو رفته بود و ناز میکرد. بله، بله. این من هستم! هم با کلاه و هم بدون کلاه با موهایی باز.
آه! چقدر زیبا بوده است! و این هم عکس همسر دوم اوست، خب... و این یکی شوهر سومش که انتخاب چندان جالبی نبود. خب حالا چه میشود گفت... شاید اگر او آن وقتها تصمیم میگرفت فرار کند و پیش ایوان نیکالایویچ برود... این ایوان نیکالایویچ که بود؟ عکسش اینجا نیست، عکسش داخل آلبوم است و چهار طرف آن با مثلثهای کوچک مقوایی محصور شده است. آلبوم عکسهای دیگر هم داشت: بانویی با دامنی پفکرده و عکسی از سگهای سفید کوچکی که قبل از جنگ ژاپن نسلشان منقرض شده بود.
بفرمایید، بنشینید! از شما چطور پذیرایی کنم؟... بفرمایید داخل، شما را به خدا بفرمایید!
آلکساندرا ارنستوونا در دنیا کسی را نداشت و خیلی دلش میخواست وراجی کند!
فصل پاییز است... باران میبارد... آلکساندرا ارنستوونا، شما من را کجا میبرید؟ من هستم دیگر! یادتان میآید... باشد، مهم نیست. آمدهام شما را ببینم.
حجم
۱۱۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۱۱۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه