دانلود و خرید کتاب مقتل محمد بکایی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب مقتل

کتاب مقتل

معرفی کتاب مقتل

مقتل مجموعه داستانی از محمد بکایی است. این اثر جلد هفتم از مجموعه داستان‌هایی است که دفتر ادبیات و هنر مقاومت به چاپ می‌رساند.

 درباره کتاب مقتل

بکایی در این کتاب و در داستان هایش به معادل‌سازی وقایع کربلا و وقایعی پرداخته که در جنگ تحمیلی بر سر رزمندگان اسلام امده است. در اتین کتاب هم روایت ها روایت محاصره، شکنجه، اسارت و شهادت است. 

 خواندن کتاب مقتل را به چه کسانی پیشنهاد می کنیم

 علاقه‌مندان به ادبیات پایداری مخاطبان این کتاب‌اند.

 بخشی از کتاب مقتل

تن خیس قمیش

سرم را روی شیشهٔ بخارکردهٔ اتوبوس می‌گذارم. چشم‌انداز مات کوه‌ها و چادرها حالتی خواب‌گونه در من ایجاد می‌کنند. حالم خوش نیست. هنوز اثرات آن شوک از میان نرفته است. ترس از رفتن به شهر راحتم نمی‌گذارد. چطور می‌توانم؟ عمری با سید بوده‌ام و حالا... به یاد نگاه مادر سید که می‌افتم بیچاره‌تر می‌شوم. نگاه جست‌وجوگرش که در کنار شانه‌ام به دنبال شانهٔ سید خواهد گشت.

ـ جای کَسیه برادر؟

ـ نه‌خیر بفرمایید.

قیافه‌اش آشناست اما اسمش را نمی‌دانم. احساس می‌کنم غم صورت او را هم پوشانده است. بلندگوی محوطه برای چندمین بار اعلام می‌کند که آخرین اتوبوس به مقصد تهران تا چند لحظهٔ دیگر حرکت خواهد کرد...

ـ ببخشید قیافهٔ شما خیلی آشناست. کجا زیارتتون کردم؟

در صورتش دقیق می‌شوم.

ـ نمی‌دونم... شما کدوم گردان بودید؟

ـ گردان علی‌اصغر (ع).

تنم سست می‌شود و عرق روی پیشانی‌ام شروع می‌کند به پیشروی. صدایی از درون به فریاد نام «سید» را می‌خواند. سرم داغ می‌شود.

ـ ببخشید انگار حالتون خوب نیست.

ـ چیزی نیست. یاد یکی از بچه‌ها افتادم که شهید...

هق‌هق گریه اجازه نمی‌دهد. بغض راه نفسم را می‌بندد و گلویم را می‌فشارد. یاد و خاطرهٔ سید در درونم اوج می‌گیرد. تنم یخ می‌کند. احساس سردی می‌کنم. اورکت را بیشتر به خودم می‌پیچم. اتوبوس به راه می‌افتد. جادهٔ اصلی پادگان را تمام می‌کند و از یک آبگیر رد می‌شود. آن‌طرف آبگیر، بعد از گردان شهادت، محل استقرار گردان علی‌اصغر است؛ گردان علی‌اصغر... گردان...

***

ـ تو و سید مجتبی هم می‌رین گردان علی‌اصغر... مسئول گردان را که می‌شناسید؟

حاج وحید بود که صحبت می‌کرد. مسئول واحدمان؛ اطلاعات و عملیات. واحد السابقون. ما آخرین نفرهایی بودیم که تعیین گردان شدیم.

ـ عوض که نشده همون قبلی‌ست دیگه؟

ـ نه عوض نشده... همونه.

ـ اسمش چی بود؟ رضایی... رضازاده...

ـ رضایی... فردا همه پخش می‌شند.

بچه‌ها آرام دورتادور چادر نشسته بودند. سرها پایین بود. حاج وحید تک‌تک ما را از نظر ‌ گذراند. شاید این آخرین دیدارها باشد. فردا چه کسانی خواهند ماند و پس‌فردا از افراد چادرها چقدر کسر خواهد شد. از چادر خارج می‌شوم. اثری از سید نیست. تا آنجا که چشم کار می‌کند به دنبالش می‌گردم. وقتی مأیوس می‌شوم دلم را به سراغش می‌فرستم... آهان پیدایش کردم. کنار چشمه. نوبت شهرداری من و اوست. ظرف‌های نشستهٔ ظهر. شیب کوه را به‌سرعت طی می‌کنم. پاهایم به چاله‌چوله‌هایش عادت کرده است. مثل راه مسجد تا خانه یا خانه تا مسجد. سید کنار چشمه است. مشغول پر کردن دَبِه‌های آب و ظرف‌های تمیز در گوشه‌ای است.

ـ می‌گذاشتی باهم می‌شُستیم.

ـ چیزی نبود که دو نفر بخواد.

نگاهم به دست‌هایش می‌افتد که سرخِ سرخ‌اند:

ـ دست‌هات چه سرخ شده!

دست‌هایش را قایم می‌کند:

ـ هنوز نازک نارنجی‌اند.

ـ چه حرف‌هایی! تو این سرما تف تو هوا یخ می‌کنه... اونم با این آب سرد...

ـ تقسیم شدیم؟

ـ آره... من و تو افتادیم گردان علی‌اصغر.

نگاهش برقی می‌زند و می‌پرسد: «کی می‌ریم؟»

ـ حاج وحید گفت فردا.

دبه‌ها پر شده‌اند. آن‌ها را برمی‌دارم و به راه می‌افتم. مسافت کوتاه لب چشمه‌ها تا چادر تمامی ندارد. با زحمت خودم را به چادر می‌رسانم. سید هم پشت سر من وارد چادر می‌شود. هوای چادر دم کرده است. انگار توی تنور ایستاده باشی. با توافق سید بیرون می‌رویم و روی سنگی می‌نشینیم. در مقابلمان کوه‌های مرزی ایران صف کشیده‌اند. هوا مثل همیشه ابری است و مه‌آلود و خاکستری‌رنگ. به سید نگاه کردم. نگاهش حالت خاصی داشت؛ حالتی غریب. انگار برای اولین بار است که مناظر را می‌بیند. تازگی در چشم‌هایش موج می‌زد. یک بار ازش خواستم توصیفی برای ماه بگوید. گفت: «اول خودت بگو!» من گفتم: «نقره‌نشون کهکشون.»

لبخندی زد و گفت: «آیه‌ای از کتاب خدا، از سورهٔ آسمان.»

احساس می‌کردم هاله‌ای دورش را فرا گرفته است. هر وقت کنارش بودم زبانم با هر نفس بی‌اختیار، هم‌صدا با سید می‌گفت «الحمدالله». این اعزام آخر دیگر مثل همیشه نبود. اکثر شب‌ها بیدار می‌شد و در محوطه قدم می‌زد. شب‌ها بعد از نماز جماعت توی چادر حسینیه می‌ماند و مدت‌ها سرش را تکیه می‌داد به زانوهایش و آرام‌آرام تکان می‌خورد. یک بار نزدیکش رفتم. دیدم زمزمه می‌کند. با خودش می‌گفت: «چه کنم...؟ چه کنم...؟ چه کنم...؟» همه می‌دانستند که رفتنی است. کوله‌بارش را بسته بود و منتظر ساعت پرواز بود. به قول بچه‌ها، نور بالا می‌زد.

ـ سید...!

ـ هوم.

ـ بازهم وقتش شد...

ـ وقت چی؟

ـ وقت‌های قبل از عملیات. وقت برزخ‌ها، وقت مرغ خوردن‌ها، وصیت یا به قول بچه‌ها معصیت‌نامه نوشتن‌ها، وقت حساب کشیدن‌ها. الان اینجا برزخه. یه پامون این جهان یه پامون اون جهان.

سرش را انداخت پایین و آه کشید:

ـ یاد بچه‌ها به‌خیر.

نگاهم کرد. بی‌آنکه نگاهش کنم می‌دانستم که لب پایینش دارد می‌لرزد.

ـ چه روزهایی با چه بچه‌هایی می‌نشستیم و برای مثل فردایی روضه می‌خوندیم. سینه می‌زدیم. همه گل، یکی از یکی گل‌تر. الان خیلیاشون زیر خاک خوابیدن. خوشا به سعادتشون.

ـ سید یکهو هوس نکنی شهید بشی‌ها... من جواب مادرت رو چی بدم... اصلاً می‌دونی واکسن شهادت رو می‌زنیم تا شهید نشیم!

ـ واکسن شهادت!؟



نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۵۵٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

حجم

۵۵٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

قیمت:
۲۸,۰۰۰
تومان