کتاب فرمانده گمنام
معرفی کتاب فرمانده گمنام
کتاب فرمانده گمنام نوشته علی تکلو است. کتاب فرمانده گمنام که یکی از کتابهای مجموعه قصه فرماندهان انتشارات سوره مهر است درباره زندگی سردار شهید حجتالاسلام مصطفی ردانیپور نوشته شده است.
درباره کتاب فرمانده گمنام
مصطفی ردّانیپور سال ۱۳۳۷ در شهر اصفهان به دنیا آمد. همیشه در منزلشان جلسات روضه برقرار بود. همین روضهها، تأثیر زیادی روی مصطفی گذاشت. او از کودکی همیشه روضه حضرت زهرا(س) را میخواند و به ایشان ارادت خاصی داشت و از همان زمان کار هم میکرد؛ حتی وقتی به مدرسه میرفت. بعدازظهرها در مغازه چرمسازی مشغول کار بود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، سپاه پاسداران تشکیل شد. مصطفی فرماندهی سپاه یاسوج را بر عهده گرفت. او یک سال در این سمت ماند و موفق شد خدمات زیادی برای حفظ آرامش و امنیت این منطقه انجام دهد.
در همین زمان کردستان محل تجمع ضد انقلاب و گروهکهای خرابکار شد. مصطفی تاب نیاورد و بهسرعت به کردستان شتافت تا در سرکوب گروههای ضد انقلاب مشارکت کند. او در کردستان با لباس روحانیت، الگویی از شجاعت در مبارزه با اشرار شد. نیروهای پیشمرگ کُرد مسلمان و مردم عادی کردستان هیچگاه اخلاق و رفتار مصطفی را فراموش نمیکنند و از او به نیکی یاد میکنند.
جنگ با شروع حمله ارتش صدام به ایران آغاز شد. مصطفی باز هم طاقت نیاورد. همراه جمعی از رزمندگان اصفهان به جبهه دارخوین شتافتند. مصطفی ردّانیپور در عملیاتهای مختلف مانند فرمانده کل قوا، فتحالمبین، طریقالقدس، رمضان و والفجر یک حضور داشت. بارها مجروح شد. حتی با دست گچگرفته هم در جبههها حاضر بود. پیش از عملیات رمضان، درحالیکه ۲۴ سال بیشتر نداشت، فرماندهی قرارگاه فتح سپاه پاسداران را برعهده گرفت.
سرانجام ۱۵ مرداد ۱۳۶۲ در منطقه حاجعمران و در تپهای که بعدها به تپه برهانی معروف شد به شهادت رسید. به دلیل آتش حمله سنگین عراقیها، پیکر مصطفی آنجا ماندگار شد. این کتاب داستانهایی از زندگی این مرد بزرگ است.
خواندن کتاب فرمانده گمنام را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به زندگی شهدا پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب فرمانده گمنام
آخه بچهجون! تو هشت سالته، دیگه واسه خودت مردی شدی، نمیشه بیایی تو مجلس زنونه.
حالا مگه چی میشه مامان، میخوام روضه گوش بدم. گناه که نیست!
لاالهالاالله، اگرم بیای راهت نمیدن. اونجا فقط زنها و دخترها میآن. اگه دوست داری تو کوچه برو بازی کن، منم دیرم شده، باید زودتر برم. مرتضی که اومد میگم فردا شب ببردت مسجد. راضی شدی؟
مصطفی راضی نشد. هرجور شده باید میرفت. رفتن مادرش را نگاه میکرد. گوشة چادر مادرش به گلهای کناری باغچه کشیده شد. چند گلبرگ رقصکنان افتادند! مصطفی قیافهاش در هم ریخت. به دیوار تکیه داد. مادر هم رفت بیرون و در را بست.
مصطفی رفت توی فکر! یعنی چطوری میشد رفت تو روضه زنانه! آنقدر با خودش کلنجار رفت تا فکری به ذهنش رسید. دوید توی اتاق و چادر نماز مادر را سرش کرد. بعد جلوی آینه ایستاد و خودش را برانداز کرد. چادر برایش بلند بود. اضافة چادر را جمع کرد زیر بغلش و دوباره توی آینه نگاه کرد. بدک نبود. از سر و وضعش خندهاش گرفت.
پشت در حیاط ایستاد. دودل بود، برود یا نه. قلبش تندتند میزد. قیافة مادر هم جلوی چشمش ظاهر میشد. بالاخره دل به دریا زد و تصمیمش را گرفت. چادر را جمع کرد و صورتش را پوشاند. فقط چشمهایش معلوم بودند. در را باز کرد. کسی توی کوچه نبود. از حیاط پرید بیرون و سریع راه افتاد. خدا خدا میکرد کسی را نبیند، اما از بدشانسی هنوز چند قدم نرفته بود، محمود را دید؛ پسر بقالی سر کوچه. از ترس و خجالت سرش را پایین انداخت و قدمها را تند کرد. محمود هاج و واج نگاهش کرد. انگار این دختر را میشناخت، اما یادش نمیآمد. مصطفی دید محمود هاجوواج نگاهش میکند و نمیتواند بفهمد او کیست، خندهاش گرفت. بعد صدایش را مثل دختربچهها نازک کرد و چادر را تا دهانش گرفت و آرام با ادا گفت: «سلام آقا محمود!»
محمود از خجالت سرخ شد و درحالیکه چشمانش از حدقه بیرون زده بود، جواب سلام مصطفی را داد، اما نمیدانست با کی صحبت میکند. مصطفی قبل از این که محمود بفهمد خندهای کرد و پا تند کرد تا محمود دنبالش راه نیفتد.
کمی بعد، به خانه همسایه رسید. در خانه باز بود و صدای روضه بلند. از رفت و آمد زنها میشد فهمید داخل خانه خبری هست. مصطفی جلوی خانه صغری خانم ایستاد. در همین حال یکی از همسایهها به طرف او میآمد. دوباره خیس عرق شد. خواست برگردد، اما دیگر دیر شده بود. خانم همسایه رسید کنار مصطفی و از این که مصطفی چنین حجابی داشت خوشحال شد و گفت: «سلام خانم کوچولو. بهبه، چه دختر باحجابی! آفرین دخترم! بیا بریم داخل.»
حجم
۴۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
حجم
۴۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
نظرات کاربران
عالی
خیلی شیرین و خواندنی
خیلی کوتاه بود...کاش روایت های بیشتری نوشته میشد یا از اخلاق های شهید گفته میشد با این حال همه کتاب های شهدا خواندنی هستند روحشان شاد.