دانلود و خرید کتاب عقیق های فصل یادگاری اسماعیل فیروزی
تصویر جلد کتاب عقیق های فصل یادگاری

کتاب عقیق های فصل یادگاری

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب عقیق های فصل یادگاری

کتاب عقیق های فصل یادگاری نوشته اسماعیل فیروزی مجموعه عاشقانه های جنگ و متون ادبی لطیف، عمیق و پرمعنا است که در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است. 

درباره کتاب عقیق های فصل یادگاری

عقیق های فصل یادگاری، مجموعه عاشقانه‌های جنگ است. متونی عمیق و احساسی که یادگاری از روزهای دفاع در برابر بیگانگان است. اسماعیل فیروزی، در فصل اول کتاب به سراغ لحظاتی خاص و روحانی رفته است که تنها رزمندگانی که در سنگر هستند و برای یک عملیات آماده می‌شوند، آن را حس می‌کنند. بخش دوم برداشتی متفاوت از واژگانی است که در ادبیات دفاع مقدس جای دارد. واژگانی مانند پلاک، پیشانی بند و... برداشتی ادبی و متفاوت نویسنده سبب می‌شود تا احساس شما نیز در پایان خواندن این اثر متفاوت باشد.

بخش سوم کتاب نیز خطاب به عزیزان از دست رفته است و ناله‌های فراق را دربر دارد. عشقی که گویی در همین حوالی گم شده است، در این سطرها پیدا می‌شوند و گویی از زبان یک نفر، حرفی مشترک فریاد زده می‌شود. 

کتاب عقیق های فصل یادگاری را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

عقیق های فصل یادگاری کتابی است برای تمام آن‌هایی که به ادبیات جنگ و دفاع مقدس علاقه دارند. 

بخشی از کتاب عقیق های فصل یادگاری

از دریا نترس، در حجم حقیر این تنگ بلور،‌ جز مرگ، هیچ چیزی روی آب نمی‌ماند! باید یاد بگیریم بزرگ باشیم، به اندازه شانه‌های مو‌ّاج خزر و آن آلونکی که قولش را به مرغ دریایی نگاهم، داده بودی!

می‌دانم که با من تا آخر این کوچ می‌آیی،‌ مرد ایل بدون عشق می‌میرد و تفنگش بی‌سوار خواهد ماند! ما به جایی خواهیم رفت که هیچ چشمی،‌ ستاره شب‌هایش را نچیده است،‌ ما به سمت عاشق‌ترین قسمت زمین می‌رویم.

کولی من!

اگر فانوس تو،‌ در جاده نباشد، من چگونه کپر نوازش‌هایت را پیدا کنم،‌ من گم می‌شوم و قایق زمان، با اولین موج، مرا به دورترین جزیره سرگردانی خواهد برد.

بگو وقتی ماه، در چین دامنت می‌شکند، چگونه دلم را رها کنم؟ تو را به جان شقایق،‌ بگو که عاشق مهتابی‌ترین پنجره‌ای هستی که آن سوی غبار نفس‌هایش،‌ نیلوفرانه چشم به آمدنت دارم، خدا کند عقربه‌ها بمیرند و سال نو پیراهنش را در برکه‌های اندوهم رها کند، آن‌وقت بهار همیشه می‌ماند و مهربانی تو - که خدا زیادترش کند- آذین خانه‌ام می‌شود.

چلچراغ من!

به پرپر زدن شعله‌های زبانت خو گرفته‌ام و به لحظه‌های نورانی دست‌هایت. کجا می‌خواهی بروی که به اندازه دل سوگوار من به آتش احتیاج،‌ داشته باشد؟ از آدم‌های تقویم عمرم، تنها گورستان لگدمال شده‌ای باقی مانده است که جای ردّ پاهای تو،‌ هر جایش، پیداست.

کاش بوی بودنت همیشه با من بود.

بهانه تنهایی من!

حوالی شب،‌ بغضی روی گلویم نشست و مرا به میان نیمکت‌های یخ‌زده پارک برد میان آن همه مرد و زن، تنها خدا می‌داند چقدر به ماه کنار حوض خیره شدم تا بیابمت، اما باز من بودم و نیمه سیگاری...

جوانی خراسانی، گوشه‌ای رویاهایش را با دو تار چوب حلبی‌اش می‌نواخت،‌ به انگشت‌هایش پناه بردم،‌ بی‌هیچ کلمه‌ای جهان بین ما تقسیم شد،‌ او صداقت را برداشت و من صدای دو تاری که می‌گریاندم...

تازه داماد بود و عروسش چشم به راه او، می‌بایست تا عید به قدر دست‌های کوچکش خرج عشق را پس انداز کند...

چقدر به او حسودیم می‌آمد، اگرچه از دنیا همین چوب حلبی را داشت، اما عشق در نگاهش می‌لغزید و کسی منتظرش بود، چشمی که فقط مال خودش بود، همان دختر ایلیاتی که جز ماه،‌ گیسوانش را نه کسی دیده و نه هیچ پرنده‌ای، تاب رقص مهتاب را بر عریانی شانه‌هایش، داشته است.

آه که عشق محصول نجابت است...

اما تو به جای من امامزاده سبزپوش را سلام برسان و بگو آخر این خط در ایستگاه شفاعت، کلاغ روسیاهی،‌ پرهای خودخواهی‌اش را حراج کرده است و برای بازگشت،‌ بلیط ندارد...

اولین و آخرینم!

نگران نباش،‌ پرستوها خبر آورده‌اند، عشق در همین حوالی است...

نظری برای کتاب ثبت نشده است
آه، اگر بدانی ایستگاه بدون تو،‌ چقدر تنهاست و قطارهای شمال به جنوب چگونه نیامدنت را،‌ سوت می‌کشند! حالا،‌ دیگر،‌ سوزنبان‌ها هم می‌دانند من،‌ در انتظار مسافری هستم که به شهر دیگری رفته و چند ایستگاه جلوتر،‌ زندگی را ترک کرده است و شاید به خاطر همین است وقتی مرا می‌بینند،‌ سرتکان می‌دهند و می‌گویند: این مرد سالها پیش مرده است...
zeynab
نمی‌دانم هرشب چند بار ماهی‌های قرمز آرزوهایمان از خواب دریا، سراسیمه، بیدار می‌شوند؟ ای‌کاش می‌دانستند، آنجا لای مرجان‌های عاطفه و سنگواره‌های ایمان، صدف‌های پر از مروارید انتظار پولک‌های قشنگشان را، بر پلک می‌مالند!
zeynab
شب آبستن تقدیر مبارک پرواز است
zeynab
امروز پرنده‌ای زخمی آمد و کنار پنجره روبروی قاب عکست نشست، به پاهایش یک تکه چفیه خونی، بسته بودند... پیغام شهادتت را به پایش بسته بودی، نه؟
zeynab
چه رازی بود در آخرین حضور عقربه‌های عملیات که آغوشت را، بر سیم‌های خاردار گشودی، تا راه کربلا باز شود؟ آن‌شب چه شکوفه سرخی داد خار! پرنده خسته
zeynab
آخرین بار که دیدمت حوالی اطلسی‌های لگدمال شده و عروسک‌های بی سر مهران بود، انگار. همان‌جا که غبار راه یاران سفر کرده را به تبرک، بر گونه‌هایت، می‌کشیدی!
zeynab
ماهی‌ها راز ماه را می‌دانند و گنجشک‌ها راز باران را. مردان عاشق ایل، خوب می‌دانند، برای رسیدن به کوزه‌های پر آب دختران عاطفه، از کدام گردنه باید گذشت و تنها دریا می‌داند برای طوفان، چند حنجره مرغ دریایی کافی است. و من هنوز نمی‌دانم، چرا بچه‌های شهادت، پای آخرین نخل بی‌سرشط،‌ بی‌سرترین عاشق زمین را زیارت می‌کنند!
zeynab
برای رسیدن به آبی آسمان، از خاکی خاک، باید گذشت، از آنجا که زمین آبستن آتش است و مین‌ها در خواب پر پروانه‌ها، زبان شعله را دم فرو کشیده‌اند...
zeynab
دوربین‌های خطر تو را نشانه می‌گیرند و لاله‌های عباسی گرداگرد برجک، آهنگ مبارک باد، می‌نوازند. حضور معطرت، مشام شغل‌ها را آزرده است. معراج دوباره‌ای، در راه است، از حرا تا آنجا و از آن‌جا تا حرا، تا خود خدا.
zeynab
مرغابی‌ها در برکه گیسوان دختران شالیزار، بال می‌شویند و تو، تنها تو می‌دانی که فاصله بال کبوتر تا چنگال کرکس، همین برجک دیده‌بانی است!
zeynab
این چه رسمی است که از خاطره، خاکستر می‌ماند و از عشق، دستی که در باد تکان می‌خورد؟!
zeynab
حالا دیگر چه لک‌لک‌ها بیایند و چه نیایند، من به خطوط متورم سنگ قبرت عادت کرده‌ام و باور کرده‌ام که خط سوم همین «هوالشهید» است.
zeynab
نمی‌دانم چرا سهم من، از تمام پنجره‌ها رویایی بود که با چمدانت به سفر رفت و از کفش‌هایت چرا غروب در جاکفشی باقی ماند؟!
zeynab
بادها که آمدند کلمات متعفنی میان نوشته‌هایم خریدند. آخر از آن‌وقت که تو رفته‌ای، دختران شمال شهر چفیه را طور دیگری معنی می‌کنند و باجه تلفن پُر از قرار ملاقات شده است. حتی مخابرات اندیمشک هم که روزی پر از پر پرنده بود، حالا لانه کلاغ‌های سیاه شده است. قزوه می‌گوید: آن‌وقت‌ها «مولای ما ویلا نداشت» اما من بالای تمام آگهی‌های فروش ویلا، فقط نام مستضعفان را دیدم، نمی‌دانم اگر مرقد آقا آغوش نمی‌گشود، اصحاب صفه انقلاب، شب‌ها کجا می‌خوابیدند؟
zeynab
حالا هر شب دعا می‌کنم: باران ستاره بگیرد، پنجره‌ها، شانه‌های تنهایی خود را بتکانند و حیاط خلوتی‌هایمان، پر از قاصدک‌هایی شود که راه خانه خدا را می‌دانند. یادت هست؟ بچه که بودیم، قاصدک‌ها را هوا می‌دادیم تا سلام ما را به خدا برسانند. من هنوز بچه‌ام و قاصدک‌ها را هوا می‌دهم تا گریه‌هایم را تازه کنی.
zeynab
من زیر سنگینی نگاه مردم خم شده‌ام و زنبیلم مثل تابوت آرزوهایم، خالی مانده است. تنم تشنه ماه است و حسرت را با دندان، بر لبم گره کور می‌زنم.
zeynab
گفته بودم چو بیایی، غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود،‌ چون تو بیایی
zeynab
ماه شیون می‌کرد و ستارگان کل می‌کشیدند، دیگر بهشت پیدا بود. فقط یک قدم مانده بود تا، دست خدا را بگیرد و برای همیشه به خواب سیب‌ها و ستاره‌ها کوچ کند.
zeynab
به عقب سر برگرداند، مادرش دعا می‌کرد و زنش از درد به خود می‌پیچید، مانده بود بر دو پای حسرت و شوق. زمین لرزید، کبوتران به هوا پریدند، دانه‌های تسبیح روی سجاده شتک زدند و آخرین بیرق، قد، راست کرد. صدای نوزاد در تمام خطوط پیچید و تب زمین فروکش کرد.
zeynab
ماه شیون می‌کرد و ستارگان کل می‌کشیدند، دیگر بهشت پیدا بود. فقط یک قدم مانده بود تا، دست خدا را بگیرد و برای همیشه به خواب سیب‌ها و ستاره‌ها کوچ کند.
zeynab

حجم

۱۷٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۴۸ صفحه

حجم

۱۷٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۴۸ صفحه

قیمت:
۱۶,۰۰۰
۸,۰۰۰
۵۰%
تومان