دانلود و خرید کتاب رد پایت را باد برده عاطفه چاووشی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب رد پایت را باد برده اثر عاطفه چاووشی

کتاب رد پایت را باد برده

معرفی کتاب رد پایت را باد برده

کتاب رد پایت را باد برده نوشته عاطفه چاووشی، نازنین شاهین دوست و مائده قاسمی است. کتاب رد پایت را باد برده را انتشارات ۳۶۰ درجه منتشر کرده است. این کتاب داستانی جذاب است که شما را با خود همراه می‌کند.

درباره کتاب رد پایت را باد برده

فروغ علیمی روان‌شناس جوانی است. او یک مطب کوچک دارد و در آن سرخورده آرام کارهایش را می‌کند، از طرفی بخش پنهانی از زندگی او وجود دارد که نمی‌دانیم، مردی که از زندگی‌اش رفته است و فروغ همچنان با اندوه او زندگی می‌کند، یک روز عصر وقتی تمام مراجعینش رفته‌اند تلفنش زنگ می‌خورد. استادش به او خبر می‌دهد برایش یک پرونده دارد، پروژه ای که اگر بتواند آن را حل کند می‌تواند به راحتی مهاجرت کند. 

فروغ قرار است روی پرونده دختری به نام ترانه کار کند که براثر یک تصادف حافظه‌اش را از دست داده است. اما چیزی که عجیب است این است که مادر ترانه نمی خواهد او ترانه را ببیند اما حاضر است هر کمک دیگری کند، فروغ از او می خواهد چهار نفر از نزدیکان ترانه را به او معرفی کند و این آغاز ماجرایی  می‌شود که فروغ فکرش را نمی‌کرده.

از طرفی با داستان ترانه ما همزمان اتفاقات زندگی فروغ در گذشته را هم پیش می‌گیریم. 

خواندن کتاب رد پایت را باد برده را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به علاقه‌مندان ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب رد پایت را باد برده

آن شب انگار ستاره ها به آسمان دیگری کوچ کرده بودند. باد هر دم با تمام توان؛ نقش سایه ها را بر دیوار های کوتاه کاهگلی زیر و رو می کرد. خسته از تشویش و خاموشی؛ غرق در افکار بیهوده؛ لا به لای کوچه پس کوچه ها پیش می رفتم. هر قدم صدای غرش دیوانه توده ابر ها در تراکم تاریکی بلند تر می شد؛ آن قدر که دیگر لخ لخ کفش های شبگردان آواره بر سنگ ریزه های کف زمین به گوش نمی رسید. ناگهان باران هنگامه کرد. باد وحشیانه به هر طرف چنگ می زد. گیسوان نازک و شکننده بید های مجنون در مشت اش؛ گویی می خواست شالیزار های نوپا را از آغوش امن زمین جدا کند. افسار سیاه چرمه را در میان مشتان ام فشردم. ترس و واهمه ای از رم کردن اش نبود چرا که دو ماه و بیست و سه روز می شد؛ در نبود تلخ و جانکاه آقاجان؛ پا به پای من به این خستگی ها؛ آشفتگی و پریشانی ها خو کرده بود؛ درست از همان شب سیاه و بخیل نیمه مهر که آقاجان را همراه خود به جهان بی خبری برد و صبح اجازه بیدار شدن به او نداد. از همان صبح که آقاجان مثل همیشه در گرگ و میش اش از خواب بیدار نشد؛ بر زانوان نیرومندش نایستاد؛ بالای سر کارگر های زمین ها و شالی نرفت؛ و دم و باز دم نفس های گرم و آرام اش در اتمسفر خانه نپیچید؛ از همان وقت بود که زندگی روی دیگری از خود نمایان کرد و ثمره اش منی شد که برای رسیدن آدم هایی که دوستشان دارد باید به جای خود و رویا هایش بدود. دیگر مسیری تا خانه کوچک مان نمانده بود. از همان جا می توانستم خانم جان را با چشم هایی که سبزه زارشان تازه باران خورده اند و با اصرار هر لحظه به کویر خشک صفحه ساعت و سپس خطوط قرآن پیش روی اش گره شان می زند ببینم. می توانستم مریم و مینا را کنارکرسی اتاق در حالی که اطرفشان را حجم زیادی از کتاب و مداد رنگی احاطه کرده ببینم؛ وقتی به خاطره رفتن سه باره برق به جان همه دنیا غر می زنند و سپس با اکراه در زیر نور کم جان چراغ نفتی از دست نوشته کوتاه و مختصر امید بالای سر صفحه دفترشان الگو می گیرند و به چشم انتظاری کاغذ کاهی رنگ و خطوط آبی که شاید از دلتنگی؛ صاف و ممتد شده اند پایان می دهند. امید یک سرباز معلم ساده که حتی بچه ها هم آن طور که باید از او حساب نمی بردند، لاغر اندام. بلند قامت و سبزه رو؛ با کت و شلواری سرمه ای رنگ و اتو خورده و کیف سامسونت قهوه ای که همیشه در دست چپ اش قرار داشت؛ اواخر تابستان پا به روستا گذاشته و در اولین دیدار اش با آقاجان موفق شده بود او را راضی کند تا اتاقک طبقه بالای خانه را تا زمان حضورش در آبادی به او واگذارکند. این را زمانی فهمیدم که آقاجان اورا جای پسر نداشته اش خواند و کلید را در مشت باز شده امید قرار داد در حالی که هیچ دلم نمی خواست مرد جوان رو به روی ام را جای برادری که با درک نداشتن اش قد کشیده بودم بدانم. با یاد آوری اش ماجرایی که چندین روز بود ذهن حیران و سرگشته ام را چنان موریانه می جوید دوباره از پشت دیوار های بلند فراموشی خود را آشکار کرد. موضوعی با عنوان توصیف آنچه دوست اش دارید؛ و چند سطر پایین تر لغزیدن خوشنویس پر جوهر آبی امید بر صفحه خالی؛ توصیف دقیق و جزء به جزء دختری جوان با چشم هایی روشن، موهای مشکی که در دست باد می رقصد؛ همراه اسبی سیاه و براق که یال های نه چندان بلندش روی تیله های سیاه چشمانش را پوشانده؛ در ورای پرده ضخیمی از غبار و مه در کنار تلالو رنگ سبز شالیزار ها؛ دختری که من و اسبی که چرمه بود. 

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۲۵٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۲۶ صفحه

حجم

۱۲۵٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۲۶ صفحه

قیمت:
۱۸,۰۰۰
تومان