دانلود و خرید کتاب کماکان دجله دهیمی‌نژاد
تصویر جلد کتاب کماکان

کتاب کماکان

معرفی کتاب کماکان

کتاب کماکان نوشته دجله دیهیمی‌نژاد رمانی از مجموعه کتاب‌های بلوط نشر ستاک است. داستان تاثیرگذار زندگی دختری که به عنوان خون‌بها مجبور است زندگی خود را رها کند و برای نجات برادرش، زندگی خودش را به باد فنا بسپارد.

درباره کتاب کماکان

دجله دیهیمی‌نژاد در کتاب کماکان به سراغ یکی از مسائلی رفته است که مدت‌هاست مدافعان حقوق زنان درباره آن سخن می‌گویند و آن را محکوم کرده‌اند. رسم و رسومی که  تازگی و طراوت و نشاط را از زندگی زنان می‌گیرد و بدبختی و محرومیت را به ازایش می‌بخشد. 

کماکان داستانی غم‌انگیز از زندگی دختری است که مجبور است به خواست بزرگان قوم و قبیله به عقد پسری درآید. دختری که با این کار، خون‌بها می‌شود و برادرش را نجات می‌دهد. برادری که به قتل غیر متهم شده است. داستان از زندگی دختری است که خانه و خانواده‌اش طرد می‌شود و پا به خانواده‌ای می‌گذارد که برایش حکم شکنجه‌گر را دارند و قربانگاهش می‌شود. این داستان در عین زیبایی که دارد، مظلومیت و بی‌دفاع بودن زنان را به تصویر می‌کشد و نقدی بر رسومی می‌کند که این چنین زندگی‌ها را نابود می‌کنند. 

کتاب کماکان را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

خواندن کتاب کماکان را به تمام علاقه‌مندان به رمان‌ها و داستان‌های ایرانی پیشنهاد می‌کنیم. 

بخشی از کتاب کماکان

آمده بودند مرا برای شب آماده کنند. حرف‌ها و کارهایشان خشک و خشن و نگاهشان سرد و بی‌عاطفه بود. حالت چهره‌هایشان پر از انزجار و اکراه بود، مرا برانداز می‌کردند گویی که به کومه یی زباله برخورده باشند. نگاهم می‌کردند و انگار که در آن اتاق حضور ندارم و اگر هم دارم وجودم انقدر ارزش ندارد که مانع ابراز انزجارشان شود. با یکدیگر در مورد من و اتفاقاتی که قرار بود تا ساعتی دیگر برای من و زندگی ِ من بیفتند حرف‌ها و نظراتی پر از قساوت می زدند؛ حتا لعن و نفرین می‌کردند انگار که هیچ کس جز خودشان در اتاق حضور ندارد.

آنقدر طبیعی و واضح و ملموس مرا نادیده گرفته بودند که برای لحظه‌یی به مرئی بودن خود شک کردم. به اینکه هستم و قابل دیدن. به اینکه می‌دانند در اتاق هستم و می‌شود کمی ملایم‌تر در مورد کسی در حضورش صحبت کرد و نظر داد. می‌شود کمی ملایم تر از کسی که آزاری به هیچ کس و حتا هیچ چیز نرسانده متنفر بود.

لب‌هایم را زیر دندان می‌فشردم و درد را برای یادآوری به کمک می‌طلبیدم. درد را می‌خواستم تا به یادم بیاورد که هستم و می‌شنوم و می‌بینم و احساس می‌کنم، درد را و تحقیر را و نفرت و انزجار و توهین و هر چه بدی و نامهربانی را.

یکی از آنها به سمت ساک کوچکی که همراه آورده بودم رفت. صدای خشک و آزاردهندهٔ باز شدن زیپ در اتاق پیچید و در پی آن صدای زن که آن دو را به تماشا و همراهی فرا خواند. جمع شدنشان دور وسایلم و سرک کشیدن در میان لباس‌ها و درون ساکم را می‌توانستم تجسم کنم. جرات برگشتن به سمتشان را نداشتم و تنها صدایشان را می‌شنیدم که با بیرون کشیدن هر کدام از لباس‌هایم حرفی از باب تحقیر و تمسخر بینشان رد و بدل می‌شد و خنده‌هایی که به دردناکی و بُرندگی ِ شمشیر، روحم را می‌دریدند.

لباس‌هایم را بیرون ریختند. لباس‌های سیاه را که دیدند لعن و نفرین و ناسزا گفتنشان بیشتر شد. عبایم را جلوی صورتم گرفتم، دلم نمی‌خواست اشک‌هایم را ببینند شاید هم به پشت عبا پناه برده بودم تا بیش از این خُردم نکنند.

یکی از همان‌ها را انتخاب کردند و به همراه شیله کنار گذاشتند. زنی که بیشتر برای دستور دادن و طرح ریختن آمده بود به آن یکی که جوان‌تر از بقیه نشان می‌داد گفت: «همینا خوبه. بجم تا شب چیزی نمونده تا مردها نیومدن ببر تنشو بشوره.»

دو زن، درحالی‌که زیر لب نفرین ها و ناسزا گفتنشان را از سر گرفته بودند از اتاق خارج شدند و مرا با زن جوان تنها گذاشتند.

باز هم حالت تهوع و باز هم سرگیجه. اتاق دور سرم می چرخید و چقدر سخت شده بود برایم نفس کشیدن در آن اتاق.

بدنم دیگر طاقت آن همه دلشوره و ترس‌های مهلک و جانکاه را نداشت. دلم می‌خواست جانم را بردارم و از آن اتاق بگریزم، اما توانی در بدن نداشتم. جسمم خود را تسلیم کرده بود، ولی مغزم هنوز یارای هضم واقعیتی با این حجم از تلخی و هولناکی را نداشت.

آمده بودند مطمئن شوند آنقدر جان در تنم هست که زیر دست و پای مَلک المُوتشان تلف نخواهم شد. می‌خواستند مطمئن شوند که آنقدر جان در تنم هست که تمام عذاب را با هوشیاری کامل احساس کنم و زجر بکشم و آنها از شکنجه‌ام لذت ببرند و میان مردمانشان با افتخار فریاد کامیابیشان را سر دهند.

صدای بسته شدن در که بلند شد زن جوان به سمتم آمد. عبا را از رویم کشید. لباس‌هایم را به سمتم انداخت. مرا با بی‌مهری بلند کرد و از اتاق بیرون برد. به سمت حمامی که در گوشهٔ حیاط، کنار بشکه‌های بزرگ نفت و خرت و پرت‌هایی که بر روی هم تلنبار شده بودند، برد. دم درِ حمام که رسیدیم تشت کوچکی که بر دیوار تکیه داده شده بود را دستم داد و گفت لباسهاتو این تو بشور.

لباس‌هایم را توی تشت انداختم. آخرین یادگار خانهٔ پدری.

کاربر ۱۸۸۴۷۲۹
۱۴۰۳/۰۳/۲۶

متن کتاب روان و داستان کشش خیلی خوبی داره...فقط کاش آخرش اینقدر غمگین تمام نمیشد.

کاربر ۳۲۵۲۸۰۲
۱۴۰۰/۰۵/۰۶

خیلی چرت بود و غمگین واسه افسرده ها خوبه که دق کنن 😑

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۵۲ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۵۲ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
تومان