کتاب داستان پول ساز چشم بادمجانی من
معرفی کتاب داستان پول ساز چشم بادمجانی من
کتاب داستان پول ساز چشم بادمجانی من نوشته جیک برت و ترجمه نیلوفر عزیزپور است. کتاب داستان پول ساز چشم بادمجانی من را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره کتاب داستان پول ساز چشم بادمجانی من
بعضی روابط دوستانه را کسی به خاطر نمیآورد که چطور شروع شده است، اما از یک جایی میفهمیم که قرار نیست تمام شوند. حتی اگر یک کتککاری پیش بیاید و نتیجهاش یک بادمجان پای چشم باشد. این کتاب داستان رفاقتی جالب است که منجر به یک درآمد و پول حسابی میشود.
در این کتاب داستان پول در آوردن چند دوست را میخوانید که منجر به پول در آوردن میشود.
خواندن کتاب داستان پول ساز چشم بادمجانی من را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به نوجوانانی که قصه دوست دارند پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب داستان پول ساز چشم بادمجانی من
زمینبازی دبیرستان بِنِت سی. رایلی در لسآنجلس چندان چنگی به دل نمیزد. زمین فوتبالش آنقدر خاکی میشد که بعد از یک بازی حسابی، تف بچهها هم قهوهای بود. زمین بسکتبالش دوتا حلقه داشت، اما حلقهها خم شده بودند و از ماه اکتبر تور هم نداشتند. بههرحال من هر روز آنجا بازی میکردم و موقعی که دوین قدمرو بهسمت ما آمد، توپ را قاپید و خبری را بلند اعلام کرد، آنجا بودم.
توپ را در دستهای لاغرش گرفت و بلند گفت: «بازی تمومه! من اَدیسون رو میخوام!»
پرسیدم: «من رو؟ برای چی؟»
قبل از اینکه دوین بتواند حرفی بزند، گِیج موریس اشاره کرد: «توپمون در عوضِ اَدی؟ معاملهٔ منصفانهای به نظر میآد. اینجوری شاید تیمها برابر بشن.» نگاهی به من انداخت و ادامه داد: «حداقل از نظر قدی.»
سرخ شدم، دستی به پشت گردن عرقکردهام کشیدم.
اِمیل گفت: «آره، پسش بده، دوین.» بهطرف توپ خیز برداشت و با ضربه توپ را از دستهای دوین درآورد. بهمحض اینکه توپ قل خورد و به جمع بچهها رسید، آن را برداشتند و مثل گرگهای صحرایی سریع دویدند و بهترین دوستم را با دستهایی باز رها کردند. از بالای عینکش ابروهای خمیدهاش معلوم بود و داشت تندتند پلک میزد. فکر کردم میخواهد دوباره بزند زیر گریه. در طول دو هفتهٔ گذشته، تقریباً هر روز کارش همین بود. با اتفاقهایی که برای پدرش افتاده بود، کاملاً قابل درک بود، اما دوینی که من میشناختم افسرده نبود. توپ را بقاپد و جلب توجه کند؟ این کار دیگر از دوین برنمیآمد.
پرسیدم: «حالت خوبه؟ برای چی من رو میخوای؟»
نفس عمیقی کشید و انگشتهایش را زیر بینیاش مالید. نگاه معنیداری به بقیه انداخت و غرولند کرد، اما بعد رو به من برگشت. لبخند زدم. همان درخشش گذشته در چشمهایش بود.
زیر لب گفت: «بپا... و فیلمبردار.»
«هان؟»
دستش را دراز کرد تا یقهٔ بلوز ورزشی کِلِی تامپسونِ من را بگیرد و گفت: «خودت میفهمی، پیش بهسوی مجموعهٔ بازی!»
مجموعهٔ بازی یکی از آن غولهای چوبی قدیمی با سرسره و تاب لاستیکی و خردهچوبهای بیرونزده بود. در زمینی پر از تراشههای چوب قرار داشت، کلی فضا اشغال کرده بود و میخواست ببیند بچهها جرئت دارند، با وجود زخموزیلی شدن، رویش بازی کنند یا نه. نزدیکترین سرسره به ما، باسنسوز بود؛ از آن سرسرههای فلزی بزرگ که زیر نور خورشید داغ میشد و فقط منتظر بود بر پشت آن احمقی که با شلوارک رویش مینشست داغ بزند.
حجم
۱۵۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۹۶ صفحه
حجم
۱۵۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۹۶ صفحه
نظرات کاربران
بعضی رفاقت ها هستند که نمی دانیم چطور شروع می شوند اما می دانیم به هیچ وجه قرار نیست تمام شوند؛ حتی با وجود کلی مشکل و دعوا، حتی با یک چشم باباغوری و بادمجانی. حالا اگر می خواهید بدانید