کتاب در زمانه پروانه ها
معرفی کتاب در زمانه پروانه ها
کتاب در زمانه پروانه ها اثری از خولیا آلوارز با ترجمه حسن مرتضوی است. داستانی که بر اساس واقعیت نوشته شده است و افتخارات بسیاری را از آن خود کرده است. اثری از زندگی انقلابی خواهرانی که تمام عمرشان را برای برکنار کردن یک دیکتاتور از حکومت میگذارند...
از این کتاب فیلمی با همین عنوان به کارگردانی مارینو بارسو ساخته شده که در آن هنرپیشگانی چون سلما هایک و مارک آنتونی ایفای نقش کردهاند.
درباره کتاب در زمانه پروانه ها
در زمانه پروانه ها زندگی خواهران میرابال است که در دوران دیکتاتوری رافائل تروخیو در جمهوری دومینیکن زندگی میکردند. مینروا، که یکی از خواهرها است، در دوران مدرسه با دختری به نام سینیتا آشنا میشود. سینیتا بعدا به یکی از بهترین دوستانش تبدیل میشود. او سرانجام رازی خانوادگی را برای مینروا فاش میکند. رازی که درباره تروخیو است. مینروا بعد از شنیدن صحبتهای سینیتا متوجه میشود که رهبر «باشکوه»شان یک قاتل است.
مینروا و خواهرانش با خود عهد میبندند که وارد عرصه سیاست شوند و رژیم تروخیو را براندازند. اما زندگی روی دیگرش را به آنها نشان میدهد.
کتاب در زمانه پروانه ها عنوان برگزیده کتاب برتر سال ۲۰۰۴ «یک کتاب یک شیکاگو» را از آن خود کرده است. در سال ۱۹۹۴ نیز نامزد جایزه ملی حلقه منتقدین کتاب بوده است.
کتاب در زمانه پروانه ها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
در زمانه پروانه ها اثری عالی برای تمام دوستداران ادبیات داستانی جهان است و همه آنهایی که از خواندن رمانهایی با درونمایه اجتماعی و انقلابی لذت میبرند، این کتاب را بسیار جذاب مییابند.
درباره خولیا آلوارز
خولیا (جولیا) آلوارز در سال ۱۹۵۰ در نیوجرسی به دنیا آمد. خیلی زود پس از تولد او، خانوادهاش به جمهوری دومنیکن نقل مکان کردند. ده سال بعد نیز به آمریکا برگشتند. خولیا آلوارز دبیرستانی بود که به علاقهاش به نویسندگی پی برد و تصمیم گرفت برای دنبال کردن این حرفه، رشته نویسندگی را ادامه دهد. آلوارز علاوه بر نوشتن داستانهای کوتاه و رمان، شعر هم میگوید و در دانشگاههای مختلف ادبیات انگلیسی و داستاننویسی درس میدهد.
او در بیشتر آثارش درباره تجربههای انسانی و اشتراکات آنها مینویسد، آثار آلوارز جوایز زیادی را نیز نصیبش کردهاند. از میان کتابهایی که از او منتشر شده است میتوان به چگونه دختران گارسیا لهجه خود را از دست دادند، در زمانه پروانه ها، یو!، به نام سالومه، نجات جهان و مجموعهاشعار آن سوی دیگر، بازگشت به خانه و زنی که برای خود نگاه داشتم اشاره کرد.
بخشی از کتاب در زمانه پروانه ها
چند هفته طول کشید تا سینیتا رازش را برملا کند. دیگر آن را فراموش کرده بودم یا شاید از ذهنم بیرون کرده بودم، کمی میترسیدم که قرار است از چه رازی مطلع شوم. سرگرم کلاسها بودیم و دوستان جدیدی پیدا کرده بودیم. تقریباً هر شب یکی از آنها زیر پشهبند به دیدار ما میآمد یا ما به دیدار آنها میرفتیم. دو مهمان همیشگی داشتیم: لوردِس و اِلسا. چیزی نگذشت که چهارنفری همه کارهایمان را باهم انجام میدادیم. کمی باهم فرق داشتیم... سینیتا مهربان و بخشنده بود؛ لوردس چاق بود و وقتی چیزی میپرسید، که زیاد هم میپرسید، بهشوخی تپلی صدایش میکردیم. السا زیبا بود هرچند خودش خیال نمیکرد خوشگل باشد و اصرار داشت که این را ثابت کند و من هروقت احساس میکردم باید چیزی بگویم جلوی خودم را نمیتوانستم بگیرم.
شبی که سینیتا راز تروخیو را به من گفت خوابم نمیبرد. تمام روز حالم خوب نبود اما چیزی به خواهر میلاگروس نگفتم. میترسیدم مرا در اتاق بیماران بچپاند و مجبور شوم در رختخواب بخوابم و به صدای خواهر کنسوئلو گوش بدهم که برای بیماران و آدمهای رو به مرگ دعا میخواند. تازه اگر بابا میفهمید نظرش را عوض میکرد و مرا در خانه نگه میداشت و نمیتوانستم دیگر ماجراجویی کنم.
به پشت دراز کشیده و به پشهبند سفید خیره شده بودم. نمیدانستم کس دیگری هم بیدار است. سینیتا، که تختش کنار من بود، خیلی آرام زد زیر گریه، انگار نمیخواست کسی بفهمد. کمی صبر کردم اما همچنان گریه میکرد. بالاخره رفتم طرف تختش و تور را کنار زدم. زمزمهکنان پرسیدم: «چه شده؟»
چند ثانیه طول کشید تا آرام شود و جواب بدهد: «بهخاطر خوزه لوئیس است.»
«برادرت؟» همه میدانستیم که او تابستان گذشته مرده بود. همین بود که سینیتا روز اول سیاه پوشیده بود.
تمام بدنش از هقهق گریه میلرزید. به داخل رختخوابش خزیدم و موهایش را نوازش کردم. هروقت تب میکردم مادرم موهایم را نوازش میکرد. «به من بگو، سینیتا. شاید کمکت کند.»
سینیتا نجواکنان گفت: «نمیتوانم. همهمان را میکشند. همان راز تروخیو است.»
که اینطور. کافی بود به من بگویند نمیتوانم چیزی را بدانم. یادآوری کردم: «سینیتا، بگو. یادت هست من هم دربارهٔ بچه آوردن با تو حرف زدم؟»
کمی او را ناز و نوازش کردم تا سرانجام به حرف آمد.
چیزی به من گفت که حتی به ذهنم هم نمیرسید. فکر میکردم فقیر است اما معلوم شد خانوادهاش پیشتر پولدار و مهم بودهاند. حتی سهتا از عموهایش از دوستان تروخیو بودند. اما وقتی میبینند او کارهای زشتی میکند مخالفش میشوند.
حرفش را قطع کردم: «کارهای زشت؟ تروخیو کارهای زشتی میکند؟» انگار شنیده باشم که عیسی توی گوش بچهای زده باشد یا مادر مقدس از خدا باردار نشده. دچار شکوتردید شدم.
انگشتان لاغر و نازکش دهانم را در تاریکی پیدا کرد. زمزمهکنان گفت: «صبر کن. بگذار حرفم تمام شود. عموهایم نقشه داشتند علیه او کاری بکنند. اما یک نفر آنها را لو داد. هر سه نفرشان را فوراً تیرباران کردند.» سینیتا نفس عمیقی کشید، انگار میخواست تمام شمعهای کیک تولد مادربزرگش را فوت کند.
دوباره پرسیدم: «اما تروخیو چه کار زشتی کرده بود که آنها میخواستند او را بکشند؟» از فکرش بیرون نمیآمدم. در خانه عکس تروخیو را کنار عیسی مسیح با بانمکترین برهها روی دیوار زده بودیم.
حجم
۷۲۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۲۴ صفحه
حجم
۷۲۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۲۴ صفحه
نظرات کاربران
سالها پیش در دوان نوجوانی این کتاب را خواندم و حالا دوباره خواندن آن را درست در این زمانه بر خود واجب دیدم بخوانید تا بمانید
موضوع کتاب عالی ولی قصه گویی در سطح متوسط
داستانی برگرفته از واقعیت که یادآوری کرد قهرمان ها هم میترسند، همیشه میترسند اما با وجود ترس، شک و کمبودهایشان ادامه میدهند.
خیلی خوب داستان رابیان کرده بود در این زمان خواندن این کتاب راتوصیه میکنم
موضوع کتاب زندگی خواهران میرابال است که توسط افراد تروخیو، دیکتاتور دومینیکن کشته شدند.کتاب فقط شرح زندگیست و مقاومت با ارمانهایی که مختص زمانه هم آوا با ایدئولوژی چپ و کمونیسم است.ایده آل این خواهران انقلابی مانند انقلاب کوبا بوده