
کتاب پنبه آغشته به چای
معرفی کتاب پنبه آغشته به چای
پنبه آغشته به چای مجموعهای از داستانهای کوتاه به قلم بهاره پیشوائی است که انتشارات نسل روشن آن را منتشر کرده است. این کتاب در قالب داستانهایی کوتاه و روایتهایی روزمره، به زندگی شخصیتهایی میپردازد که هرکدام در گوشهای از جهان، با دغدغهها، خاطرات و لحظات خاص خود دستوپنجه نرم میکنند. فضای داستانها اغلب در شهرهای مختلف جهان میگذرد و نویسنده با نگاهی جزئینگر، احساسات و تجربههای انسانی را در بستر زندگی مدرن و روزمره به تصویر کشیده است. روایتها گاه رنگی از خاطره و نوستالژی دارند و گاه به دغدغههای معاصر و تنهایی انسان شهری میپردازند. نسخهی الکترونیکی این اثر را میتوانید از طاقچه خرید و دانلود کنید.
درباره کتاب پنبه آغشته به چای
پنبه آغشته به چای اثری در ژانر داستان کوتاه است که بهاره پیشوائی آن را نوشته است. کتاب شامل چندین داستان کوتاه است که هرکدام در فضایی متفاوت و با شخصیتهایی متنوع روایت میشوند. داستانها در شهرهایی چون پاریس، نیویورک، لندن، تورنتو و تهران میگذرند و هرکدام گوشهای از زندگی روزمره، خاطرات، دلتنگیها و امیدهای شخصیتها را بازتاب میدهند. نویسنده با زبانی ساده و توصیفاتی ملموس، لحظات کوچک اما معنادار زندگی را برجسته کرده است. ساختار کتاب به گونهای است که هر داستان مستقل است اما درونمایههایی چون تنهایی، خاطره، گذر زمان و جستوجوی هویت در همهی آنها دیده میشود. پنبه آغشته به چای با تمرکز بر جزئیات زندگی روزمره و احساسات انسانی، تصویری از زندگی معاصر و دغدغههای انسان امروزی ارائه داده است.
خلاصه داستان پنبه آغشته به چای
هشدار: این پاراگراف بخشهایی از داستان را فاش میکند! پنبه آغشته به چای با داستانهایی کوتاه آغاز میشود که هرکدام روایتی از یک روز، یک خاطره یا یک لحظه خاص هستند. در داستان کوچه پسکوچههای شهر، شخصیت اصلی در پاریس، میان باران و بوی قهوه، به یاد خاطرات کودکی و روزهای بیدغدغه در مزرعهی پدربزرگش میافتد و حسرت سادگی و شادی گذشته را با زندگی پرهیاهوی امروز مقایسه میکند. در قطاری بیانتها، فضای ایستگاه قطار و وداعهای تلخ و شیرین، بهانهای برای تأمل دربارهی جداییها و گذر زمان میشود. هتل برونست، پناهگاهی در نیویورک است که شخصیت داستان در آن به تنهایی و شتاب زندگی شهری فکر میکند و با نوشیدن قهوه و شکلات، لحظهای مکث را تجربه میکند. داستان پنبه آغشته به چای، با بازگشت به خاطرات کودکی و مراقبت مادرانه، حس دلتنگی و نیاز به آرامش را به تصویر میکشد. در من خودم را یادم نیست، روزمرگی و تکرار زندگی در شهری غریب، باعث فراموشی شور و شوق زندگی میشود. تضاد آدمی، به روابط انسانی و ناتوانی در عاشقشدن و عاشقیکردن میپردازد و داستان چه کسی لیوان کاغذی را اختراع کرد؟ با نگاهی طنزآمیز، به شتاب زندگی مدرن و ارزش مکث و لذتبردن از لحظات کوچک اشاره دارد. در نهایت، ایستگاه بعد، تصویری از تنهایی و پناهبردن به نقطهی امن شخصی را ارائه میدهد. هر داستان با جزئیات دقیق و فضاسازی ملموس، تجربهای انسانی و قابل لمس را روایت کرده است.
چرا باید کتاب پنبه آغشته به چای را بخوانیم؟
پنبه آغشته به چای با روایت داستانهایی کوتاه و روزمره، فرصتی برای تأمل در لحظات ساده و گاه فراموششدهی زندگی فراهم کرده است. نویسنده با پرداختن به جزئیات کوچک، احساسات انسانی و دغدغههای معاصر را به تصویر کشیده و مخاطب را به مکث و بازنگری در زندگی روزانه دعوت کرده است. تنوع فضاها و شخصیتها، امکان همذاتپنداری با موقعیتهای مختلف را ایجاد کرده و هر داستان، دریچهای به تجربهای تازه گشوده است. این کتاب برای کسانی که به دنبال داستانهایی کوتاه با مضامین انسانی و ملموس هستند، تجربهای متفاوت ارائه میدهد.
خواندن این کتاب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
خواندن این کتاب به علاقهمندان داستان کوتاه، کسانی که دغدغهی تنهایی، خاطره و هویت دارند و افرادی که به روایتهای شهری و روزمره علاقهمندند پیشنهاد میشود. همچنین برای کسانی که دوست دارند در میان شتاب زندگی، لحظاتی برای تأمل و مکث پیدا کنند، مناسب است.
بخشی از کتاب پنبه آغشته به چای
زمین از بارانی که دیشب باریده بود هنوز خیس است. از بوی نم خاک و تکه ابرهای جامانده در افق، خوب میشود فهمید که دل آسمان هم دیشب بدجوری گرفته بود؛ اصلاً شاید یک نخ نامرئی دل من و آسمان را به هم گره زده بود. به زور خودم را قانع کرده بودم که از تخت بیرون بیایم و به هوای یک فنجان قهوه داغ هم که شده موهایم را محکم پشت سرم بستم و شلوار جین کهنهی همیشگی را پا کردم. احتیاطاً چتر را از پشت در برداشتم و خودم را تا دم در کافه لروکس حمل کردم. پشت پیشخوان که رسیدم، لیان لبخند صبحگاهی همیشگی را به لب داشت و قبل از آنکه بتوانم حرفی بزنم تقریباً داد زد: «صبح دلانگیزتان بخیر. قهوه بیشیر و شکر، یک کوکی زنجبیلی برای خانم استل.» تمام سعیام را کردم که لبخند گشادی تحویلش دهم ولی مطمئن نیستم خوب از آب درآمد یا بیشتر شبیه قورباغه به نظر آمدم! برایم مهم نبود. قهوه را گرفتم و به نشانه تشکر سری تکان دادم. کارت بانکیام را که داخل جیبم گذاشتم، وزش باد بوی قهوه را در مشامم کرد. سرم را بالا آوردم. اینجا وسط خیابان ژاکس جایی میان شهر؛ جایی پر از هیاهو در دل پاریس که هر عابری را در خود غرق میکرد و گویی برای جهان بود و نبودش فرق چندانی نداشت.
حجم
۳۲۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۴
تعداد صفحهها
۲۶ صفحه
حجم
۳۲۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۴
تعداد صفحهها
۲۶ صفحه