دانلود و خرید کتاب صوتی الدوز و کلاغها
معرفی کتاب صوتی الدوز و کلاغها
کتاب صوتی اولدوز و کلاغها، داستانی جذاب و بینظیر از نویسندهی پیشرو در ادبیات کودکان، صمد بهرنگی است. داستان اولدوز و کلاغها، ادامهی داستان اولدوز و عروسک سخنگو است
اولدوز و کلاغها ماجرای دختر به نام اولدوز است که پدرش، مادرش را طلاق داده و زنبابا چشم دیدنش را ندارد. نسخه صوتی اولدوز و کلاغها را با صدای الهام پاوهنژاد میشنویم.
دربارهی کتاب صوتی اولدوز و کلاغها
اولدوز و کلاغها، ماجرای زندگی دختری به اسم اولدوز است. بابای اولدوز مادرش را طلاق داده و زن دیگری گرفته است. اولدوز چیز زیادی از مادرش یادش نمیآید. اما زنبابا چشم دیدن اولدوز را ندارد. زنبابا که هیچکدام از بچههایش هم زنده نمیمانند، مرتب با اولدوز بدرفتاری میکند. اولدوز دوستی به نام یاشار دارد که پسر خوب و مهربانی است که همسایهی اولدوز است. یک روز که اولدوز در حیاط نشسته است سرو کلهی کلاغی پیدا میشود. کلاغ به یکی از دوستان خیلی خوب اولدوز تبدیل میشود. اولدوز برای کلاغ درددل میکند و از زندگیاش میگوید. اما زنبابا متوجه میشود و مثل همیشه، کارها را خراب میکند...
در مقدمهی داستان میخوانیم که اولدوز میگوید دوست دارد داستان زندگیاش را فقط بچههای فقیر یا بچههایی که خیلی نازپرورده نباشند بخوانند...
کتاب صوتی الدوز و کلاغها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
داستان اولدوز و کلاغها داستانی زیبا است که شنیدن آن به تمام نوجوانان و علاقهمندان به ادبیات نوجوان پیشنهاد میشود.
دربارهی صمد بهرنگی
صمد بهرنگی نویسنده داستان اولدوز و کلاغها متولد ۲ تیر ۱۳۱۸ در تبریز آموزگار، منتقد اجتماعی، داستاننویس، مترجم، و پژوهشگر فولکلور آذربایجانی بود. او داستانهای بسیاری نوشت و مهمترین و معروفترین داستانش ماهی سیاه کوچولو نام دارد. این کتاب با تصویرگری فرشید مثقالی جایزه براتیسلاوا را از آن خود کرده است. صمد بهرنگی درسش را در رشتهی زبان و ادبیات انگلیسی در دانشکده ادبیات فارسی و زبانهای خارجی دانشگاه تبریز خواند و همزمان به کار معلمی نیز مشغول بود. بهرنگی در ۹ شهریور ۱۳۴۷ در ارسباران به علت غرق شدن در رود ارس چشم از دنیا فروبست.
جملاتی از کتاب صوتی الدوز و کلاغها
اولدوز پشت بوم ایستاده بود. همینجوری دورها رو نگاه میکرد. یهویی یادش اومد که بیخبر از زنبابا اومده پشتبوم. یکمی ترسید. نگاهی به حیاط و این خانههای دور و بر کرد. راستی که پشتبوم چقدر قشنگ بود. به حیاط همسایهی دستچپی نگاه کرد. اینجا خونهی یاشار بود. یهو یاشار پاورچین پاورچین بیرون اومد. رفت نشست دم لانهی سگی که همیشه خالی بود. یاشار دو سه سال از اولدوز بزرگتر بود؛ یک پسر زرنگ و مهربان. اولدوز هرچی کرد که یاشار ببیندش، نشد. صداش را هم که نمیتوانست بیشتر کند. داشت مایوس میشد که یاشار سرش را بلند کرد و او را دید. اول ماتش برد بعد با خوشحالی آمد پای دیوار و گفت: «تو اونجا چیکار میکنی اولدوز؟»
اولدوز گفت: «دلم تنگ شده بود. گفتم برم رو پشتبوم اینور اونور رو نگاه کنم»
یاشار گفت: «زنبابات کجاست؟»
اولدوز همهچیز را فراموش کرده بود. تا این را شنید یادش افتاد که ا! آقا کلاغه را گذاشته وسط حیاط؛ ممکن است زنبابا بیدار بشود. آنوقت... وای چه بد! هولکی از یاشار جدا شد و پایین رفت. آقا کلاغه را آورد، تپاند تو لانه. داشت درش را میبست که صدای زنبابا بلند شد
زمان
۱ ساعت و ۴۷ دقیقه
حجم
۹۸٫۸ مگابایت
قابلیت انتقال
دارد
زمان
۱ ساعت و ۴۷ دقیقه
حجم
۹۸٫۸ مگابایت
قابلیت انتقال
دارد
نظرات کاربران
عالیه