دانلود و خرید کتاب صوتی سیاه و کبود جلد دوم
معرفی کتاب صوتی سیاه و کبود جلد دوم
در کتاب صوتی دو قسمتی سیاه و کبود اثر آنا کوئيندلن نویسنده امریکایی، داستانی با موضوع خشونت خانگی علیه زنان میشنوید. کتاب حاضر بخش دوم این رمان است.
درباره کتاب صوتی سیاه و کبود
فران شانزده ساله عاشق بابی میشود آنها عاشقانه و با علاقه ازدواج میکنند ولی این عشق خیلی زود جای خود را به کابوس میدهد، آنقدر که فران شبی با پسر ده سالهاش از خانه میگریزد تا زندگی جدیدی را با نامی دیگر آغاز کند.
هویت و امیدهای زن و رنجهای زندگی گذشته او کمکم بهبود پیدا میکنند و او را به این باور میرسانند که سختیها دیگر بازنخواهند گشت، اما ترسی همیشه همراه اوست. ترس از بازگشت همسر و به آتش کشیده شدن دوباره زندگی و روزگارش.
این اثر داستانی پرتنش و نفسگیر است که نویسنده در آن با خردمندی و قدرت و گاهی انتقاد و طنز درباره زندگی زنان و مردان حرف میزند. تفاوتهای میان مردم و عشق مادر و فرزندی، تسلیهای خانواده و احساسات عمیق و وصفناشدنی بین کسانی که به هم وابستگی ای غیر قابل درک دارند در این داستان به زیبیایی نمایانده شده اند.
شنیدن کتاب سیاه و کبود را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به رمان خارجی به ویژه داستانهایی درباره زنان مخاطبان این کتاباند.
درباره آنا کوئیندلن
آنا کوئیندلن در نیویورکتایمز مقاله مینویسد و ستون مقالاتش با نام «عمومی و خصوصی» جایزه پولتیزر را دریافت کرده و مجموعه آن مقالات، «فکر کردن با صدای بلند» جزو پرفروشترین کتابها شده است، رمانهای قبلی او «یک چیز واقعی» و «درس عبرت» نیز از پرفروشها هستند. او با شوهر و سه فرزندش در نیوجرسی زندگی میکند.
بخشی از کتاب صوتی سیاه و کبود
مایک مراقب من بود، گاهی از نزدیک، گاه از دور، مدتها پیش از این که من توجهی به او نشان دهم. گمان میکنم حالا دوستش دارم، گرچه نه آنطور که روزی عشق را تصور میکردم. میدانم به خاطر چیزی که هست دوستش دارم، به خاطر چیزی که به من داده است، یک زندگی که احساس عادی بودن دارد، بدون حادثه، و پُرمایه. یکی کردن دخل و خرج دشوار است، نه با کارآگاههایی که مایک استخدام میکند و سفرهای گاه و بیگاهش، وقتی سر نخی امیدوار کننده به دست میآورد. او ترفیع گرفته و مدیر مدرسه شده است؛ من کار نیمه وقت دارم و سیندی در کنار دوقلوهایش از گریسآن هم نگهداری میکند. چاد هر سهٔ آنها را روی سر انگشت میچرخاند. من و مایک هر روز صبح با هم میدویم. من، با کالسکهٔ مخصوصی که سیندی برای تولد دخترم به ما هدیه داد. در خانهمان اتاق خوابی داریم که با رنگ سبز و زرد تزئین شده است، و هر وقت مادر مایک یا خواهر من به دیدارمان میآیند آنجا میخوابند. اما بالای میز تحریر یک تابلوی اعلانات نصب کردهایم که عکسی از تیم فوتبال و برنامهٔ زمانی مسابقات بر روی آن سنجاق شده است. توی کشوی میز نامهای از بنی قرار دارد که به او قول دادهام اگر زمانی نشانی رابرت را پیدا کردم آن را برایش بفرستم. آن اتاق، اتاق رابرت است. منتظر اوست، درست مثل من.
این روزها اکثر اوقات به عنوان بت کرن شاو به خودم میاندیشم، چون اگر فکر کنم فران بندتو هستم، آن وقت قسمت بزرگی از وجودم را گم کردهام که دردش مرا داغان میکند، به شکمم چنگ میاندازد و بابی دوباره مرا گیر میآورد و آزارم میدهد و نمیتوانم اجازه دهم چنین چیزی اتفاق بیفتد. زیرا من مادرِ گریسآن ریوردان نیز هستم، دختر بچهای که چیزی برای ترسیدن ندارد، به جز وقتی که از خوردن بیسکویت اضافی در وقت عصرانه منع میشود. او صدایی از پشت دیوار نمیشنود، به جز صدای گاه و بیگاه پدرش که نام مادرش را با نوعی ناله بر زبان میآورد. بت، بت. پدرش او را با تمام وجود میپرستد، و مادرش را هم به همین شکل. و مادرش پدر او را هر روز کمی بیشتر از روز قبل دوست دارد. من به او اعتماد دارم، با تمام وجودم، که خیلی مهمتر از چیزی است که زمانی درک میکردم. روزی که توی ساختمان شهرداری با هم ازدواج کردیم، مایک به من گفت: «خوش یمنترین روز زندگیام روزی بود که تو رو دیدم.»
سه یا چهاربار در سال به خودم اجازه میدهم به گذشته بازگردم. مردها بچهها را جایی میبرند، بولینگ یا سینما، و من و سیندی شب را با هم میگذرانیم، فقط ما دوتا، و من یکی دو گیلاس مینوشم و گریه میکنم و جیغ میزنم و او مرا بغل میکند و توی موهایم اشک میریزد. میگوید: «رابرت تو رو دوست داره، مطمئنم، اون بر میگرده. بر میگرده.» آخرین دفعه به من گفت: «میخوام بدونی، اگر یک روز اون مرد رو ببینم، یک چاقوی ارهای بین دندههاش فرو میکنم.» سپس حلقههای خیار روی چشمانم گذاشت تا ورمشان کم شود. نمیدانم چه باعث شد آن حرف را بزنم، آنجا دراز کشیده بودم و از پشت پلکهایم هالهای از سبزی میدیدم. اما دستش را گرفتم و با صدایی چنان کوتاه آن را گفتم که برای شنیدنش مجبور شد سرش را نزدیک دهانم بیاورد. «کی میخوای دربارهٔ خواهرت به من بگی؟»
نمیدانم وقتی حرف میزد صورتش چه حالتی داشت. حلقههای خیار را از روی چشمانم بر نداشتم، تا اگر نمیخواست مجبور نشود به من نگاه کند. گریه نکرد؛ تقریبآ مثل این بود که دربارهٔ کسی دیگر صحبت میکند، دربارهٔ دختر کوچکی که در گوشهٔ تاریک اتاق نشیمن روی صندلی چمباتمه زده بود و کتاب میخواند، کتابِ بچههای مادر باد غربی. صدای مادرش را میشنید که او را صدا میزد: سیندی، سیندی، بیا اینجا. سینتیا لی، بیا کارت دارم. دختربچه لبخند زد، وقتی مادرش در کشویی را باز کرد، خانه را دور زد، درست زیر پنجرهٔ اتاق نشیمن، لب باغچهٔ گل ایستاد و گفت: «کتی، برو پدرتو صدا بزن، بگو شام حاضره.»
زمان
۵ ساعت و ۴۲ دقیقه
حجم
۳۱۳٫۵ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۵ ساعت و ۴۲ دقیقه
حجم
۳۱۳٫۵ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد