دانلود رایگان کتاب دیانه؛ جلد دوم فریده حسینی
تصویر جلد کتاب دیانه؛ جلد دوم

کتاب دیانه؛ جلد دوم

معرفی کتاب دیانه؛ جلد دوم

دیانه رمانی دو جلدی نوشته فریده حسینی است که داستان زندگی دختری گرفتار مصائب گوناگون خانوادگی و اجتماعی را روایت می کند. در طاقچه امکان دانلود رایگان پی دی اف این اثر فراهم شده است.

درباره کتاب دیانه؛ جلد دوم

جلد دوم رمان به زندگی دیانه پس از قتل همسرش احمدرضا می‌پردازد. یک سال از مرگ احمدرضا گذشته اما دیانه هنوز هم اتفاقات گذشته را فراموش نکرده است و سرنوشت، بار دیگر قاتل همسرش را سر راه او قرار می‌دهد تا انتقامش را بگیرد.

در جلد اول رمان با دیانه آشنا شدید؛ او دختر بی‌سرپرستی بود که به اجبار پدربزرگش برای مراقبت از فرزند احمدرضا به‌ خانه‌ او رفت. پس از حوادث بسیاری که در جلد اول رخ داد، احمدرضا و دیانه به یکدیگر علاقه پیدا کردند و دیانه همسر احمدرضا شد.

اما خوشبختی او دوام چندانی نداشت و احمدرضا کشته شد. 

در کتاب دیانه - جلد دوم بار دیگر با این دختر یتیم که حالا زنی عاقل و پخته شده است، همراه می‌شوید تا ماجرای قتل همسرش را پیگیری کند و انتقامش را بگیرد.

این رمان داستان گیرایی دارد و شما را تا پایان مشتاق نگه می دارد و نوید نویسنده‌ی با استعداد و خلاقی را می‌دهد که در آینده نامش را بیشتر خواهید شنید.

خواندن کتاب دیانه را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

همه علاقه‌مندان به ادبیات داستانی به ویژه رمان ایرانی مخاطبان این کتاب‌اند.

بخشی از کتاب دیانه؛ جلد دوم

با چند گام بلند سمت اتاق کار آقای کاظمی رفتم و بی‌هوا در و باز کردم. آقای کاظمی که انتظارم رو نداشت، هول کرد و سریع از پشت میز بلند شد.

-سلام خانوم!... . چیزی شده؟!

دست به سینه شدم.

-این چه وضعه کاره آقای کاظمی؟... شما میدونی این رستوران بعد از چقدر سختی و مشقت دوباره سر پا شده، اون وقت رفتی یه آدمی رو برای آشپزی آوردی که فرق ادویه‌ها رو هم نمیدونه؟؟!

کاظمی با دستپاچگی گفت:

-نه اشتباه می‌کنید خانوم...

پشت بهش کردم.

-من این حرفها تو گوشم نمیره؛ همین امروز استعفاتون رو بنویسید و برای تسویه به حسابداری برید.

-ولی خانوم...

بی توجه به صداش از راهرو بیرون اومدم. نگاهم به کارکنانی بود که داشتند با کنجکاوی نگاه می‌کردند.

-چی رو دارید نگاه می‌کنید؟ برید سر کارهاتون...

هرکی یه طرف رفت. سمت اتاقم رفتم و وارد شدم. نگاهم به دکورمشکی اتاق افتاد. سمت میز رفتم و پشتش نشستم. نگاهم به عکس احمدرضا افتاد. بغض تو گلوم بالا و پایین شد. دستم و جلو بردم و آروم روی چهرهٔ خندونش دست کشیدم. زیر لب زمزمه کردم:

-یکسال از رفتنت گذشت اما چرا هنوز همه جا احساست می‌کنم؟ اینجا، تو خونه... انگار درونم اجین شدی!

با صدای زنگ گوشیم نفسم رو بیرون دادم. نگاهم به شمارهٔ هانیه افتاد. دکمه اتصال رو لمس کردم. صداش تو گوشم پیچید:

-سلام خانوم مدیر، کجایی؟

-سلام عزیزم. سر کار.

-وای دیانه؛ تو رو هم که سر و تهت رو بزنن تو اون رستورانی!

-کارم داشتی؟

-اوهوم، امشب میخوایم بریم بیرون، نمیای؟

-نه خیلی خسته‌ام، بهارکم خونهٔ خانوم جونه و باید سر راهم برم برش دارم.

-اینطوری خودت و از بین میبری! یکسال بیشتره احمدرضا رفته و کارت شده یا یه گوشه نشستن یا مثل الان تا دیروقت کار کردن!

بغض کردم و دستم و روی شیشهٔ سرد قاب عکس کشیدم. چقدر دلتنگش بودم!

-الو دیانه، هستی؟

-آره.

-ای درد و آره! حتماً باز دوباره غرق شدی؟! راستی افتتاحیهٔ رستوران کیه؟

-جمعه، آخر همین هفته.

-ایول، پس از الان یه غذای حسابی افتادم!

-الکی دلتو صابون نزن، به تو هیچی نمیرسه.

-غلط کردی! کاری نداری من برم؟

-از اولم کاری نداشتم!

صدای خنده‌اش بلند شد.

-ای تو روحت!

و گوشی رو قطع کرد. نفسم رو بیرون دادم. ساعت از ده شب گذشته بود. بلند شدم و وسایلم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. جز چند نفر بقیه همه رفته بودن. نگاه آخر رو انداختم و از رستوران بیرون اومدم. ماشینم توی پارکینگ بود. نگهبان ماشین رو آورد. سوار شدم و سمت خونهٔ خانوم جون حرکت کردم.

خانوم جون خواب بود. بهارک و از شوکت گرفتم و روی صندلی عقب خوابوندم. نگاهی به چهرهٔ معصومش انداختم. دلم نمی خواست کسی بفهمه بهارک حاصل یک رابطه نامشروعه.

اون بچهٔ کسیه که قاتل احمدرضاست. یه روز پیدات می‌کنم هامون! با آوردن اسمش دوباره نفرت نشست توی قلبم. لعنتی معلوم نیست کدوم گوری رفته!

وارد کوچه شدم. خونه‌ای که اولین بار با چه ترسی واردش شده بودم، حالا تنها محل آرامشم بود. با ریموت در حیاط رو باز کردم و ماشین و تو حیاط پارک کردم. بهارک به بغل وارد خونه شدم و روی تخت خوابوندمش. نگاهم لحظه‌ای به پردهٔ اتاق پارسا افتاد که حس کردم پرده رو انداخت. مانتوم رو از تنم درآوردم و طاق باز روی تخت افتادم. نگاهم رو به سقف دوختم.

برای تأسیس دوبارهٔ رستوران خیلی زحمت کشیده ام. تا چند ماه بعد از فوت احمدرضا هیچی نمی فهمیدم اما باید از یه جائی شروع می‌کردم. احمدرضا برای اون رستوران کم زحمت نکشیده بود. با کمک و راهنمائی پارسا تونستم دوباره راهش بندازم.

به پهلو شدم. تو تاریک روشن اتاق نگاهم به عکسش افتاد.

-چرا انقدر زود رفتی؟ چرا تنهام گذاشتی؟ کاش اون روز لعنتی نمی رفتی رستوران!

اشکهام صورتم رو خیس کردن. سرم رو توی بالشت فرو کردم و هق زدم. بالاخره جمعه از راه رسید. صبح زود بیدار شدم. بهارک رو آماده کردم و سپردمش به مونا. مانتو شلوار مشکی رسمی با روسری ساتن براق مشکی پوشیدم. خیلی کم آرایش کردم و سوار ماشین شدم. دسته گل بزرگی خریدم و با گامهای نامتعادل سمت مقبرهٔ خانوادگی رفتم.

وارد مقبره شدم. نگاهم به سنگ بزرگ و سیاه قبرش افتاد که عکسش روش خودنمایی می‌کرد. با دیدن سنگ سرد قبرش طاقت نیاوردم و چشمهام تار شدن. گلها رو روی سنگ گذاشتم و کنار قبرش نشستم. دستم و روی سنگ سرد کشیدم و آروم شروع به صحبت کردم. خم شدم و سنگ رو بوسیدم.

-کمکم کن. میدونم امروز اونجا حضور داری. انتقامتو از کسی که این بلا رو سر زندگیمون آورد می‌گیرم، مطمئن باش!

نفسم رو محکم بیرون دادم و از بهشت زهرا بیرون اومدم. تو پارکینگ رستوران نگاهی به صورتم انداختم و از ماشین پیاده شدم. وارد رستوران شدم. مونا با دیدنم اومد سمتم.

-حالت خوبه؟

لبخندی زدم.

-خوبم. بقیه هنوز نیومدن؟

-نه، فقط آقای شمس اومده... توی اتاقته.

-باشه تو به بقیهٔ کارها برس. من برم اتاقم.

-برو عزیزم.

سمت اتاق حرکت کردم. در نیمه باز رو باز کردم و پارسا رو دیدم که مجله در دست روی مبل نشسته بود. با دیدنم بلند شد. لبخندی زد و گفت:

-سلام. تو کجائی دختر؟

-سلام. ببخشید دیر شد.

-نه، همه چی آماده است نگران نباش.

-تمام زحمت‌ها افتاد گردن شما!

-ما؟!... من یه نفرم! بهتره بریم سالن اصلی، فکر کنم بقیه اومده باشن.

با هم از اتاق بیرون اومدیم و سمت سالن اصلی رفتیم. وارد سالن شدم. خانوم جون به همراه خاله و امیرعلی و هانیه اومده بودن. بقیه هنوز نیومده بودن. با خاله و بقیه سلام و احوالپرسی کردم. هانیه بغلم کرد.

دل توی دلم نبود. یکسال زحمت کشیده بودم! کم کم مهمون‌ها و صنف رستوران داران هم اومدن.

-مونا؟

-جونم؟

-بهارک کجاست؟

-حواست کجاست دیانه؟ گفتم میذارمش پیش مامانم... اینجا شلوغه، اذیت می‌شد.

-آخ، از بس که استرس دارم، اصلاً حواسم نبود.

-عیب نداره درکت می‌کنم!

امیر حافظ و نوشین هم اومدن. امیر حافظ دسته گل بزرگی رو گرفت سمتم. نگاهم به نوشین بود که من و امیر حافظ رو زیر نظر داشت. دیگه به این نگاهها که ناشی از جوون و بیوه بودنم داشت عادت کرده بودم.

نفسم رو بیرون دادم و ضمن تشکر، دسته گل رو از امیر حافظ گرفتم. با نشستن مهمون‌ها صدام رو صاف کردم و شروع به صحبت در مورد زحمات احمدرضا کردم. با هر بار آوردن اسمش، انگار دستی گلوم رو چنگ می‌زد اما باید محکم می‌ایستادم!

صحبت‌هام تموم شد و همه برام دست زدن. لبخند پر از استرسی زدم. پارسا اومد سمتم.

-عالی بود!

-این مدت اگر کمک هات نبود الان اینجا نبودم.

-من فقط راهنمائیت کردم، تو استعدادش رو داشتی.

از مهمون‌ها پذیرائی کردیم و در این میون با مدیر چند رستوران بزرگ آشنا شدم. بالاخره مهمون‌ها رفتن و افتتاحیه به پایان رسید. روزها می‌اومدن و می‌رفتن و من سخت درگیر کار بودم. اون آتش سوزی باعث شده بود که کمتر کسی سمت هتل رستوران ما بیاد. تمام شب چشم به صفحهٔ مانیتور دوختم. باید یه کاری می‌کردم.

فصل اعیاد بود و سر اکثر تالاردارها شلوغ بود و این برای تالار ما که سه طبقهٔ مجزا بود، واقعاً فاجعه حساب می‌شد. با خستگی چشمهام رو روی هم گذاشتم. صبح زودتر از همیشه بیدار شدم و آماده از خونه بیرون زدم. بهارک رو مهد گذاشتم. ماشین رو تو پارکینگ هتل پارک کردم.

اول یه سر به رستوران زدم؛ همه چیز مرتب بود و هنوز برای اومدن مشتری زود بود. از رستوران بیرون زدم و سوار آسانسور شدم به هتل رفتم. اونجا هم همه چیز مرتب بود و به بهترین نحو دکوراسیون شده بود. تعداد محدودی توریست داشتیم. به بخش آخر که تالار بود رفتم. خانم موسوی پشت میز بود. با دیدنم بلند شد.

~🍂Rozhan🍂~
۱۴۰۰/۰۶/۰۲

خیلی قشنگ بود ارزش خوندن رو داشت و اینکه اخرش بدون سانسور بود ادمو از خوندن این کناب پشیمون نمیکرد 🙂🙃

کاربر ۱۸۳۵۵۲۵
۱۴۰۰/۰۶/۰۳

جلد اول دیانه را رایگان کنید من جلد دوم را خوانده ام جلد یک را رایگان کنید

mojde
۱۴۰۰/۰۸/۱۱

این کتاب اصول اولیه نویسندگی رو حتی نداشت پر از سوتی های بزرگ بود مثلا تو جلد یک میگه پارسا با مادر و خواهرش پارمیس زندگی میکنه تو جلد دوم اسم خواهرش پری میشه که تو یه تصادف چند سال

- بیشتر
سایه‌بی‌سایگی:).میر
۱۴۰۰/۰۸/۰۹

دختری بیوه که مجبور بود حرف های دور و بریهش رو تحمل کنه . و در نهایت ..... اینکه نتونستم آخرش رو درست حدس بزنم برام خیلی جالب بود و به نظرم یه نکته ی قشنگ از کتاب‌های خوب . اونروز داخل

- بیشتر
hoda😉
۱۴۰۰/۰۶/۲۲

رمان خوب و جالبی بود .اونقدر خوب که من زود زود میخوندم تا ببینم آخرش چی میشه 😄 توصیه میکنم بخونید💓

کاربر ۳۳۷۸۸۳۰
۱۴۰۰/۰۶/۱۹

کتاب خوبیه توصیه می کنم بخونید

مژگان ملائی
۱۴۰۰/۰۷/۰۶

اگر واقعی تر نوشته شده بود؛ بهتر بود

MohammadTaha
۱۴۰۰/۰۷/۰۱

خلیلی به نظر من باید از این جور کتاب ها زیبا بیشتر بنویسند

صبا
۱۴۰۰/۰۷/۱۱

چرت ترین کتابی که خونده بودم البته بعد از دارالمجانین اصلا توصیه نمیکنم یهو از غرب میرفت شرق وسطش از پول زیاد زده میشد به هیچ کسی توصیه نمیکنم خودتون میدونبد ولی به نظر من اصلا طرفش نریر وقتتون تلف

- بیشتر
نظر دهنده
۱۴۰۰/۰۸/۱۷

اصلا جالب نبود اتفاقاتی که میفتادن داخل داستان بی مزه بودن و اگر دیانه با امیریل ازدواج میکرد بهتر بود

آدم‌ها خیلی منتظر جواب احساسات ما نمی مونن. گاهی خسته میشن و میرن؛ به این میگن دیر کردن و با هیچ چیزی جبران نمیشه.
میرفندقی
نه می‌تونستم داشته باشمش نه می‌تونستم فراموشش کنم.
نآزنین
این تو هستی که انتخاب می‌کنی ضعیف و توسری خور باشی یا یه آدم قوی و محکم.
kimiya
زندگی قرار نیست باب میل ما پیش بره اما ما هم قرار نیست باب میل اون پیش بریم!
ستاره شرقی
چرا از حرف یه آدمی که ارزشش در حد همون حرفش هست باید انقدر بهم بریزی؟!
کاربر ۲۶۶۰۹۸۰
هر سختی به پایان می‌رسد کافیست کمی صبر کنیم.
kimiya
-سلام. ببخشید دیر شد.
Tara
-کارهام به خودم مربوطه!
هدیهٔ دریا
اصلاً می‌فهمی عشق چیه؟ تو خودخواه تر از این حرفهایی که بفهمی عشق چیه
هدیهٔ دریا
همه حرفهاش رو تأیید می‌کردن. از همه جا بی‌خبر
هدیهٔ دریا
نه می‌تونستم داشته باشمش نه می‌تونستم فراموشش کنم.
«کائـ★ـوری»
زیر لب زمزمه کردم: -یکسال از رفتنت گذشت اما چرا هنوز همه جا احساست می‌کنم؟ اینجا، تو خونه... انگار درونم اجین شدی!
یك رهگذر
نگاه آدم‌ها خیلی بهتر از خود آدم‌ها راست میگن. زبان خیلی وقت‌ها برعکس قلب و نگاه حرف میزنه.
«کائـ★ـوری»
آدم‌ها خیلی منتظر جواب احساسات ما نمی مونن. گاهی خسته میشن و میرن؛ به این میگن دیر کردن و با هیچ چیزی جبران نمیشه.
یك رهگذر
همیشه نگاه آدم‌ها راست نمیگه!
«کائـ★ـوری»
با چند گام بلند سمت اتاق کار آقای کاظمی رفتم و بی‌هوا در و باز کردم. آقای کاظمی که انتظارم رو نداشت، هول کرد و سریع از پشت میز بلند شد. -سلام خانوم!... . چیزی شده؟! دست به سینه شدم. -این چه وضعه کاره آقای کاظمی؟... شما میدونی این رستوران بعد از چقدر سختی و مشقت دوباره سر پا شده، اون وقت رفتی یه آدمی رو برای آشپزی آوردی که فرق ادویه‌ها رو هم نمیدونه؟؟! کاظمی با دستپاچگی گفت: -نه اشتباه می‌کنید خانوم... پشت بهش کردم. -من این حرفها تو گوشم نمیره؛ همین امروز استعفاتون رو بنویسید و برای تسویه به حسابداری برید. -ولی خانوم... بی توجه به صداش از راهرو بیرون اومدم. نگاهم به کارکنانی بود که داشتند با کنجکاوی نگاه می‌کردند.
کاربر ۳۵۷۳۳۹۱
انگار خاطره‌هام قصد جونم رو کرده بودن. “لعنتی‌های مزاحم دست از سرم بردارین”
«کائـ★ـوری»
-تو مگه قراره برای دیگران زندگی کنی؟ -نه!
«کائـ★ـوری»
این تو هستی که انتخاب می‌کنی ضعیف و توسری خور باشی یا یه آدم قوی و محکم.
«کائـ★ـوری»
-زندگی خیلی از ما باب خواسته هامون نیست اما قرار نیست از زندگی کم بیاریم و اجازه بدیم دیگران به جای ما تصمیم بگیرن.
«کائـ★ـوری»

حجم

۱۳۹٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۲۴ صفحه

حجم

۱۳۹٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۲۴ صفحه

قیمت:
رایگان