دانلود و خرید کتاب لطفاً بیدارم نکن یعسوب محسنی
تصویر جلد کتاب لطفاً بیدارم نکن

کتاب لطفاً بیدارم نکن

نویسنده:یعسوب محسنی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۱.۵از ۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب لطفاً بیدارم نکن

کتاب لطفاً بیدارم نکن... داستانی از یعسوب محسنی است که در نشر کتاب کوله پشتی به چاپ رسیده است. این اثر با زبانی طنزآلود به ماجراهای عاشقانه یک نوجوان می‌پردازد...

کتاب لطفاً بیدارم نکن... عاشقانه‌های یک نوجوان و روزهای زندگی او است که در غم فراق و در تب و تاب عاشقی می‌گذرد. 

یعسوب محسنی در این داستان با رنج‌های او و ماجراهایی که برای شخصیت داستانش رقم زده است، شما را به دوران نوجوانی خودتان می‌برد و تجربه جذاب و منحصر به فردی را برایتان رقم می‌زند. علاوه بر این، زبان طنز داستان سبب می‌شود تا کل کتاب به شدت دوست‌داشتنی‌تر شود.

کتاب لطفاً بیدارم نکن... را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

تمام دوست‌داران ادبیات داستانی از خواندن کتاب لطفاً بیدارم نکن... لذت می‌برند. 

بخشی از کتاب لطفاً بیدارم نکن...

فرشته گفت: «دیر کردیم، صحنه را از دست می‌دهیم.» کوله‌پشتی‌اش را از روی تخت برداشت، کارت قفلِ در اتاق را دست گرفت و وارد راهروی هتل شد. راهرو موکت سبز لجنی داشت، با چراغ‌دیواری‌های قرون‌وسطایی. چشم‌هایم می‌سوخت؛ انگار خاک و ریگ زیر پلک‌هایم رفته باشد. صفحهٔ مانیتور لپ‌تاپم را بستم. تا صبح مشغول نوشتن بودم. به‌دنبال فرشته که در حال سوار شدن به آسانسور بود دویدم. تلفنِ فرشته زنگ می‌خورد. بی‌توجه به زنگ موبایل منتظر بود درب کابین آسانسور باز شود. داشت شماره‌های طبقات را از سرخیِ کنار آسانسور می‌شمرد.

مردی که خیلی شبیه فریدریش نیچه بود؛ توی کابین، روی یک صندلیِ لهستانی نشسته بود و از پنجرهٔ کابین، خیابان پر از ماشین‌های پشت چراغ‌قرمز را تماشا می‌کرد. روزنامهٔ لوموند دست گرفته بود و گاهی خود را باد می‌زد. پیپ دسته‌گردویی به زیر شارب روی لب افتاده‌اش چسبیده بود. پیرزنی زنبیل‌به‌دست از عرض خیابان گذشت. گربه‌ای توی زنبیل خوابیده بود. شماره‌ها پایین می‌افتادند و ما به سطح زمین می‌رسیدیم.

دیوارهای لابی پوشیده از تابلوهای ون‌گوگ بود. خودنویس پارکرم را از داخل جیب کتم برداشتم. زیر تابلوی گوش بریده جای امضای زردرنگ ون‌گوگ، نامم را نوشتم. زبان فرشته چرخید و مرد چینیِ پشت پیشخوان پذیرش را نشانم داد. انگلیسی بلد نبود. از چشم‌های تنگ و کشیده‌اش می‌شد فهمید مثل من تا صبح نخوابیده است. گربهٔ توی زنبیل پیرزنی که در خیابان دیده بودم، روی کاناپهٔ وسط لابی لمیده بود. شکل نقشهٔ ایران بود. گوش‌هایش تکان می‌خورد. دُم آبی‌اش را زیر نشیمن‌گاهش پنهان کرده بود. فرشته چند پَر ژامبون به دماغش بُرد. گربه چشم باز نکرد. گفتم: «گربه گوشت هم‌نوعِ ته‌مانده نمی‌خورَد.»

نقش پابریده‌ای را قبول کردم و فرشته گفت: «تو مثل یک شیشهٔ شکسته، وصلهٔ هر پنجره‌ای.» هر دو پایم را در فیلم بریدند و به‌جای آن پای شتر به کمرم بستند. پاشنهٔ پایم را نعل داغ زدند و پالان سنگین چند جهاز بر پشتم انداختند و پرِ مرغ و کبوتر روی پوستم چسباندند. فرشته گفت: «چه شود!» کارگردانِ پیر پیشنهاد داد فرشته نقش پریِ شوریده‌حالی را بازی کند که پیاله‌به‌دست در شهر می‌چرخد و با عشوه و طرب، به مردم آب تعارف می‌کند. مردم پیراهن حریر سفید او را می‌درند و به صورت پیسی‌اش تُف می‌اندازند.

سرما پشتِ شیشهٔ پنجره زوزه می‌کشید. فرشته گفت: «می‌ترسم.» اولین‌باری بود که روی صحنه می‌رفت. کارت قفلِ در اتاق هتل را به مرد چینی دادیم. مرد چینی تعظیم کرد و کمی چهره‌اش تَرَک برداشت. فرشته می‌خواست بخندد ولی خودش را کنترل کرد و از هتل بیرون زدیم.

قرار بود نمایش آدم و حوا میخائیل بولگاکف را در سالن تئاتر شهر روی صحنه ببریم. فرشته یقهٔ پالتوی پوست روباهی را که به تن کشیده بود بالا آورد و گفت: «من حوا می‌شوم و تو آدم باش. برای یک‌بار هم که شده...» سیگاری روشن کردم و زیر تابلوی ایستگاه اتوبوس ایستادیم. گفتم: «این نمایش داستان تخیلی از جنگ با گازهای شیمیایی در ژانر آخرالزمانی دارد. کافی است بنشینی و تا آخر تماشا کنی. روز اکران جمعه است.» فرشته رو برگرداند سمت من و با بخار نفس‌های گرمی که از دهانش بیرون می‌پاشید فریاد زد: «جمعهٔ این هفته؟» سرم را به علامت تأیید پایین آوردم. فرشته مستأصل و درمانده روی صندلیِ چوبیِ ایستگاه نشست. چشم دوخته بود به موش فربه‌ای که از توی جوب، گربهٔ مرده‌ای را از دُم بالا می‌کشید.

زهرا
۱۴۰۰/۰۵/۲۸

چند صفحه بیشتر نخوندم از نظر من جالب نبود

دکتر گفته بود: «زندگی کوتاه‌تر از آنی است که آدم‌ها فکر می‌کنند.»
zohreh
من فکر نمی‌کنم چه بنویسم! فکر وادارم می‌کند که بنویسم. این مرَضِ بی‌سوادی است که ما را محکوم به حرف زدن می‌کند، وگرنه تا چشم‌ها می‌بیند، چه نیازی به زبان‌بازی است.
zohreh
خیانت یعنی ذهنت جایی باشد، خودت جای دیگر!
zohreh
«کاش آدم‌ها به اولین کسی که دوستش داشتند، می‌رسیدند.»
zohreh
مادرم گفت: «هرچه قسمت! بیشتر از قسمت، نصیب آدمی نمی‌شود.»
zohreh
بعضی وقت‌ها خواب‌ها، داستان‌های قشنگ‌تری برایمان تعریف می‌کنند.
zohreh
بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم تنفر را باید به زبان آورد تا به آسودگیِ خیال رسید.
zohreh
من راحتی را در انتظار کشیدن‌های بیهوده می‌بینم.
zohreh
«از صداقت تو خوشم می‌آید. اصلاً من عاشق همین صداقت تو شدم. ولی باید بدانی زن‌ها، مردهای دروغگو را بیشتر می‌پسندند و زودتر از آنچه فکرش را بکنند دل می‌بندند.»
zohreh
گفت: «من حوا می‌شوم و تو آدم باش. برای یک‌بار هم که شده...»
zohreh
«تو مثل یک شیشهٔ شکسته، وصلهٔ هر پنجره‌ای.»
zohreh
من کمربند طلایی را در آسمان تاریک، دور زحل خواهم بست.
zohreh

حجم

۱۴۴٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۶۰ صفحه

حجم

۱۴۴٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۶۰ صفحه

قیمت:
۲۴,۵۰۰
۱۷,۱۵۰
۳۰%
تومان