کتاب یولبارس و شهر زیرزمینی
معرفی کتاب یولبارس و شهر زیرزمینی
کتاب یولبارس و شهر زیرزمینی نوشته عبدالرحمن اونق است.این کتاب برداشتی تازه از داستان کهن ترکان به نام ده ده غورغورت است که جزو مهمترین آثار فولکلور امپراطوری عثمانی در قرن های چهاردهم و پانزدهم میلادی است. ده ده غورغورت یا دده قورقود مجموعهای از داستانهای قهرمانی است که از دو دوره تاریخی متفاوت الهام گرفته است. اونق کتاب یولبارس و شهر زیرزمینی را به زبان امروزی بازنویسی کرده است.
درباره کتاب یولبارس و شهر زیرزمینی
در زمانهای دور ماموشویلیها برای تصاحب سرزمین تورکان سالها نقشه کشیدهاند و بابت اجرای این نقشه به کمک جنگجوهایش یک شهر زیرزمینی داخل جنگل میسازد. او آماده جنگ با تورکان شده است که سروکله پسر نوجوان قویهیکلی به نام یولبارس پیدا میشود کسی که افسانهها وعده بازگشتش را دادهاند.
یولبارس مردی عادی نیست. او سالها قبل وقتی پدرش پادشاه سرزمین تورکان بوده و خودش نوزاد بوده در جنگی میان ماموشویلیها و تورکان در زمان فرار از دست ماما میافتد و شیر جنگل او را نجات میدهد. شیر هم او را بزرگ میکند تا وقتی به سن نوجوانی میرسد و در اثر نوشیدن آب جادویی به خوابی طولانی فرو میرود. او پس از مدتها توسط قدرت مافوق طبیعی در زمان حال بیدار میشود و احساس میکند که به جنگل و دشت تعلق ندارد. مردم هم از نسلهای قدیم سینه به سینه شنیده بودند که روزی روزگاری پسر حاکم بزرگ تورکان دوباره میآید و حاکمیت سرزمین تورکان را به دست میگیرد.
خواندن کتاب یولبارس و شهر زیرزمینی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام نوجوانان علاقهمند به داستان پیشنهاد میکنیم.
درباره عبدالرحمن اونق
عبدالرحمان اونق متولد ۱۳۳۹ در ترکمن صحرا از نویسندگان مشهور در زمینه کتاب نوجوان و بزرگسال است. از آثارش میتوان از قصه های ترکمن، سورتیک، در عمق شبهای تار، چوپان کوچک، راز خایر خوجه، آوای صحرا، حماسه گوراوغلی، سماجت (مجموعه داستان ترجمه از ترکمنستان). همچنین رمان رازخایر خوجه و آوای صحرا جایزه جشنواره معلم کشور را در سالهای ۸۱ و۸۳ دریافت کردند. به سفارش شبکه ی ۲ از روی کتاب سورتیک فیلم تلویزیونی ساخته شد.
ویژگی اکثر داستانهای اونق تاکید او بر داستانهای بومی و فولکلور است و او سعی دارد داستانهای کهن را بازسازی کند.
بخشی از کتاب یولبارس و شهر زیرزمینی
هیچکدام متوجه پرندهٔ سرخرنگِ گردندرازِ یکچشم نشدند که از بالای درختی کهنسال آن دو را زیر نظر گرفته بود. همین که مرادجوشکار و پسرش داخل اتاقک شدند، پرنده بهآرامی خودش را به لانهٔ مرغها رساند تا جوجه را بردارد. تایماز، قبل از وارد شدن به خانه، حس کرد سایهٔ چیزی از روی خانه گذشت. برگشت سمت لانهٔ مرغ و خروسش. تا چشمش به پرندهٔ گردندراز افتاد پدرش را صدا زد: «اوناهاش... جوجهام...»
پدر از داخل گفت: «همهاش به فکر مرغ و خروسهاشه. یه امروز رو زودتر اومدم تا ناهار با هم باشیم ها. ولشون کن به حال خودشون دیگه. ای بابا، درستوحسابی غذا نمیخوری که اینجور لاغر موندی. بچهها هم اگه توی تیم فوتبالشون راهت نمیدن حق دارن. بیا غذات رو بخور!»
پرندهٔ سرخرنگِ گردندرازِ یکچشم جوجهای را برداشته بود و داشت به سمت دشت پرواز میکرد. تایماز تیرکمانش را از روی لانهٔ مرغ برداشت و دنبال پرنده دوید. دید که پرندهٔ یکچشم روی تل خاکی نشسته بود و داشت جوجهاش را میخورد. نزدیکتر که رسید تیرش را در کمانش گذاشت تا پرنده را با آن بزند. ولی سگِ سرخرنگِ یکچشمی که سایهبهسایه مراقب پرندهٔ گردندراز بود گارد حمله به سویش گرفت. هنوز کاملاً تیر را در کمان جابهجا نکرده بود که سگ، خودش را روی او انداخت. اما قبل از اینکه به تایماز برسد، پسرِ جوانِ موبلندی سگ را توی هوا بغل کرد و هر دو روی زمین افتادند. تایماز هاج و واج به جنگ سگ و پسر جوان نگاه میکرد. پسر جوان سگ را زیر گرفته بود و بر سرش چنگ میزد و غُرّش میکرد. سگ فهمیده بود که زورش به او نمیرسد. سعی میکرد از دست پسر دربرود، اما نمیتوانست. تا اینکه پرندهٔ یکچشم به دادش رسید و گردن پسر جوان را نوک زد. همین وقفه کمک کرد تا سگ از دستان نیرومند پسر خلاص شود و پا به فرار بگذارد. پرنده هم همراه او دررفت. پسر جوان موبلند و تایماز چشم در چشم هم مدتی ماندند. انگار دهان هر دو را بسته بودند، چون لب از لب باز نمیکردند. فقط صدای نفسزدنهایشان بود که گروپگروپ صدا میکرد. تا اینکه بالاخره پسر جوان موبلند نفسی بلند کشید و در حالی که لبخند میزد، بیآنکه چیزی بگوید، چهاردستوپا در میان علفزار از جلوی چشم تایماز غیب شد. تایماز همچنان متحیر مانده بود. نمیتوانست صحنهٔ چند لحظه پیش را باور کند. اگر صدای پدرش نمیآمد، معلوم نبود تا کی آنجا میماند. پاهایش میلرزیدند. یکدفعه بیاراده فریادی کشید و به طرف پدرش پا به فرار گذاشت.
مرادجوشکار با شنیدن صدای جیغ پسرش پا تند کرد: «چی شده؟ چرا جیغ میکشی؟! چرا اومدی اینجا؟»
تایماز در آغوش پدرش آرام گرفت. ولی زبانش بند آمده بود. پدر دانسته به حال پسرش، او را بغل کرد و به طرف خانه راه افتاد: «چیزی نیست... ترسیدی فقط، چیزی نیست...»
بعد خطاب به همسرش که بیرون از خانه بیتابی میکرد، گفت: «برو یه لیوان آب بیار!»
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
نظرات کاربران
چرا تارزانها رو ریختین تو دده قورغوتها😂😂😂 جدای از شوخی کتاب خوب و داستان جالبیه هرچند مثل اکثر کتابها و داستانها میتونست بهتر و جالبتر باشه.پایانبندی منطقی هم داشت که اگر یک موقع راه دیگهای رو میرفت قطعا بیراهه میرفت. قبلا