کتاب سند گمنامی
معرفی کتاب سند گمنامی
سند گمنامی کاری از گروه تحقیقاتی احیاء است که به زندگی و خاطرات شهید مدافع حرم احمد مکیان میپردازد.
شهید مدافع حرم احمد مکیان در نیمهٔ آبان سال ۱۳۷۳ در خانوادهای مذهبی در استان خوزستان متولد شد. پدر او از روحانیان و مبلغان فعال در منطقه بود. احمد در نوجوانی به حفظ قرآن و شرکت در فعالیتهای فرهنگی موفق شد.
حضور او در فعالیتهای فرهنگی و همنشینی با طلاب و روحانیون او را به حضور در حوزهٔ علمیه علاقهمند کرد. پس از مشورت با دوستان و آشنایان وارد حوزهٔ علمیه شد. یک سال در شهر سربندر و مدتی در حوزهٔ علمیهٔ قم به تحصیل مشغول شد.
با شروع جنایات داعش در منطقه برای حضور در سوریه و جهاد در راه خدا احساس وظیفه کرد. با کمک یکی از دوستان و حضور در تیپ فاطمیون با هویتی افغانی وارد صحنهٔ نبرد شد و نامش را در زمرهٔ مدافعان حریم اهلبیت (ع) ثبت کرد.
پس از چند مرحله حضور در جبهههای نبرد، احمد با مشورت خانواده تصمیم گرفت ازدواج کند. آشنایان فکر میکردند ازدواج مانعی برای حضور او در منطقه میشود، ولی ضمن علاقهای که به خانواده و همسرش داشت، مدت کوتاهی پس از ازدواج مجدداً عازم میدانهای نبرد شد.
احمد سرانجام در تاریخ ۱۷ خرداد ۱۳۹۵ و در بیستویکسالگی به آرزوی دیرینهاش رسید و همنشین رفقای شهیدش شد.
پیکر این شهید عزیز پس از تشییع در آبادان و قم، طبق وصیتش در آرامگاه بهشت معصومهٔ قم، قطعهٔ ۳۱ آرام گرفت.
خواندن کتاب سند گمنامی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به ادبیات پایدرای و زندگینامه شهدا
بخشی از کتاب سند گمنامی
مسئلهٔ داعش
راوی: پدر شهید
حجتالاسلاموالمسلمین مجید مکیان
وقتی مسئلهٔ داعش پیش آمد و گوشههایی از جنایات داعش را از تلویزیون میدیدیم، احساس میکردم با دیدن این صحنهها رنگ صورت احمد تغییر میکند. مثل کسی که میخواهد فریاد بزند و کاری بکند، ولی نمیتواند.
بالاخره یک روز زبان باز کرد و گفت: «بابا، یعنی میشه کسی بره برای دفاع از این بندههای خدا؟»
گفتم: «بله. میشه مردم برای دفاع از اینها پیشقدم بشن.»
گفت: «منم میتونم برم؟»
آن زمان تقریباً هفده سالش بود. گفتم: «نه. این کارها برای سنوسال شما هنوز زوده. شما رو راه نمیدن. سربازی نرفتی.»
ولی جوش و خروشی که در احمد ایجاد شده بود، با این حرفها آرام نمیشد. وقتی اصرارش را برای رفتن به جبهه دیدم، گفتم: «اگه بخوای بری، باید از طریق سپاه اقدام کنی.»
چلّهنشینی
راوی: پدر شهید
حجتالاسلاموالمسلمین مجید مکیان
خیلی تلاش کرد برای اینکه از طریق سپاه یا بسیج راهی برای رفتن به سوریه پیدا کند. به دوست و آشنا متوسل میشد، ولی هیچ راهی نبود. حرفشان این بود که بااینهمه نیروی رسمی و باسابقه، نوبتی به شما نمیرسد. نه سنوسالی دارید، نه نیروی رسمی سپاه هستید.
ولی احمد با دیدن این جنایتها نمیتوانست آرام بنشیند و به هر دری میزد تا بتواند راهی برای رفتن به سوریه پیدا کند.
همین ایام بود که متوجه شدم احمد برای رفتن به سوریه چلّه گرفته. به این صورت که هر شب با دوستانش میرفتند جمکران. اگر پول داشتند با ماشین اگر پولی نداشتند با دوچرخه یا پیاده. این مسیر و سختیهایش را تحمل میکردند تا به عنایت امام زمان (عج) راهی برای رفتن پیدا کنند.
جواب هم گرفتند. بالاخره فهمیدند که از طریق تیپ فاطمیون با هویت افغانی میتوانند خودشان را به سوریه و دفاع از حرم برسانند.
سیبزمینی
راوی: پدر شهید
حجتالاسلاموالمسلمین مجید مکیان
یک روز با پلاستیک تخممرغ و سیبزمینی آمد داخل خانه. پرسیدیم اینها برای چیه؟
گفت: «استاد ورزشم گفته باید تخممرغ و سیبزمینی بخوری که بدنت ورزیده بشه.»
ما فکر کردیم به اقتضای سنین جوانی دوست دارد بدن درشت و ورزیدهای داشته باشد. تا اینکه بعد از مدتی دیدم با یکی از بچههای سپاه خوشوبش میکند. به احمد گفتم: «دوست نداری بری سپاه؟»
خندید و گفت: «تخممرغ و سیبزمینیها برای همینه. چند وقت پیش خواستم اقدام کنم برای سپاه، ولی دوستم گفت باید روی بدنت کار کنی که ورزیده بشی. اینطوری قبولت نمیکنن.»
سپاهرفتنش هم به این خاطر بود که من گفته بودم اگر خواستی بروی سوریه، حتماً از طریق سپاه باید اقدام کنی.
از آن روز تا وقتی که میخواست برود سوریه، ما هر روز تخممرغ و سیبزمینی توی خانه داشتیم. آنقدر برایمان تکراری شده بود که از تخممرغ و سیبزمینی دلزده شده بودیم.
آرزو
راوی: پدر شهید
حجتالاسلاموالمسلمین مجید مکیان
تا دهسالگی دوست داشت روحانی بشود. بعد از دهسالگی دوست داشت حافظ قرآن بشود. مخصوصاً فیلمهای محمدحسین طباطبایی را که میدید، شور و شوق بیشتری پیدا میکرد. بعدها دوست داشت در سپاه استخدام رسمی بشود.
ولی وقتی مسئلهٔ سوریه پیش آمد، چشمش را به روی همهٔ آرزوها و دوستداشتنیها بست و رفت.
ثبتنام
راوی: دوست و همرزم شهید
تابستان بود. نشسته بودیم و بستنی میخوردیم که احمد با حالتی خاص گفت: «من میخوام برم سوریه.» اول حرفش را جدی نگرفتم، ولی وقتی دیدم تصمیمش جدی است، گفتم: «منم میام.»
از آنجا شد که رفتیم دنبال کارهای ثبتنام و اعزام. یکی دو هفتهای طول کشید تا خبر دادند که زود خودتان را برسانید برای اعزام.
آن زمان من در یکی از مؤسسات وابسته به جمکران مشغول بودم و احمد در یک فروشگاه زنجیرهای. بحث سوریه که پیش آمد، کارهایمان را رها کردیم و قدم در راه دفاع از حرم بیبی زینب (س) گذاشتیم.
رضایتنامه
راوی: پدر شهید
حجتالاسلاموالمسلمین مجید مکیان
روزی وارد خانه شد با یک فرم، گفت: «بابا، لطفاً این فرم را امضا کنید، میخوام برم مشهد.» این جمله را بلند گفت، طوری که مادرش هم بشنود. البته دروغ هم نگفت، چون فاطمیون مرکز اصلیشان مشهد بودند. توی فرم هم نوشته شده بود: «فاطمیون مشهد».
من وقتی به فرم نگاه کردم دیدم که برای فاطمیون است، نه کانون مسجد. احمد به من چشمک زد که یعنی مراقب باشید مادر نفهمد. من امضا کردم. مادرش هم به نیت اینکه میخواهد برود مشهد، فرم را امضا کرد.
مدتی گذشت تا اینکه توانست مقدمات کار را آماده کند و گذرنامهٔ افغانی با نام «احمد عباسی فرزند حبّ علی» بگیرد.
احمد رفت
راوی: پدر شهید
حجتالاسلاموالمسلمین مجید مکیان
مادرش وسایل را به نیت زیارت آماده کرده بود، ولی قبل از پرواز مادرِ دوستش، که باهم قرار بود بروند، به مادرِ احمد زنگ میزند و ماجرای رفتن به سوریه را میگوید. همین که مادرش ماجرا را فهمید، یک کلام گفت که باید اینها را برگردانی.
هرچه گفتم اینها کلی زحمت کشیدند برای رفتن، فایده نداشت.
لباسهایم را پوشیدم و رفتم حرم حضرت معصومه (س) دنبالشان. گفت: «چی شده بابا؟»
گفتم: «لو رفتی. مادرت میگه باید برگردی.»
گفت: «مشکلی نیست. من وقتی سوار هواپیما شدم، از مادرم حلالیت میطلبم. چون اگه الان زنگ بزنم، شاید بگه شیرم رو حلالت نمیکنم و مجبورم برگردم، ولی از داخل هواپیما قضیه فرق میکنه.»
من برگشتم خانه که احمد از داخل هواپیما زنگ زد و گفت: «مادر حلال کن، دارم میرم زیارت.» به مادرش گفتم: «بپرس زیارت کی میری؟»
اونجا دیگه مجبور شد و گفت: «واقعیتش اینه که داریم میریم زیارت بیبی زینب (س)». مادرش هم وقتی نام بیبی را شنید، رضایت داد و اینطور شد که احمد رفت. البته از اول نرفتند برای سوریه. رفتند برای آموزشی.
روبوسی
راوی: دوست و همرزم شهید
از خانوادهها خداحافظی کردیم و رفتیم حرم حضرت معصومه (س) و منتظر مسئول جذب و اعزام شدیم. پدر احمد هم آمده بود حرم. مدتی گذشت تا بالاخره رفیقمان آمد و آمادهٔ رفتن شدیم. احمد و پدرش یک بار خداحافظی و روبوسی کردند، ولی از نگاهشان معلوم بود که باز هم دوست دارند همدیگر را در آغوش بگیرند. اما شرم و حیایی این وسط بود که مانع این کار میشد.
من پیشقدم شدم و رفتم دوباره با حاجی روبوسی و خداحافظی کردم تا بهانهای برای روبوسیِ مجدد پدر و پسر بشود. احمد و پدرش دوباره همدیگر را در آغوش کشیدند. اینبار کمی طولانیتر از قبل. انگار دلکندن و جدایی برایشان سخت بود، ولی عشق به بیبی زینب (س) این سختیها را برای احمد و پدرش هموار کرد و بالاخره ما راهی شدیم.
حجم
۳۸۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۳۸۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه