کتاب صداهایی از چرنوبیل
معرفی کتاب صداهایی از چرنوبیل
کتاب صداهایی از چرنوبیل اثر سوتلانا آلکسیویچ، تاریخچهای شفاهی از یک فاجعه هستهای است که در تاریخ ۲۶ آوریل ۱۹۸۶ رخ داد و زندگیهای بسیاری را به نابودی کشاند. این کتاب حاصل گفتگوهای این روزنامهنگار با پانصد نفر از کسانی است که هر یک به نوعی از این فاجعه زخم خوردند.
انتشارات یوشیتا این اثر را با ترجمه طیبه احمدی جاوید منتشر کرده است.
درباره کتاب صداهایی از چرنوبیل
روز ۲۶ آوریل سال ۱۹۸۶، مصادف با ۶ اردیبهشت ۱۳۶۵ انفجاری بزرگ در نیروگاه چرنوبیل اوکراین رخ داد و مواد رادیواکتیو در بخش بزرگی از غرب شوروی و اروپا پخش شد و زندگی بیش از ۵ میلیون نفر را تحت تاثیر قرار داد. هرچند سالها از این حادثه گذشته است، اما هنوز آثار مواد رادیواکتیو و جهشهای ژنتیکی در مردم منطقه دیده میشود که ناقص شدن نوزادان در دو دهه اخیر از پیامدهای آن است.
سوتلانا آلکسیویچ در کتاب صداهایی از چرنوبیل به سراغ پانصد نفر از بازماندگان این فاجعه رفته است و با آنان گفتگو کرده است. او در تلاش نیست تا حقیقت ماجرا را دریابد بلکه میخواهد توجه ما را به مردمی جلب کند که در حادثه جانشان را از دست دادند یا متحمل ضررهای بسیاری شدند. او در پی این است که عظمت این فاجعه و تاثیرش را بر زندگی مردم عادی نشان دهد. مردمی که بی هیچ گناهی، بهار زندگیشان به خزان تبدیل شد.
کتاب صداهایی از چرنوبیل را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب صداهایی از چرنوبیل برای تمام علاقهمندان به تاریخ جهان جذاب است. اگر دوست دارید درباره ابعاد مختلف این فاجعه بیشتر بدانید و تاثیرات آن را بر روی زندگی مردم بررسی کنید، صداهایی از چرنوبیل را انتخاب کنید چرا که تاریخ شفاهی و بی طرف بخشی از جهان است.
دربارهی سوتلانا آلکسیویچ
سوتلانا الکساندریونا الکسیِویچ، روزنامه نگار برنده جایزه نوبل، ۳۱ مه ۱۹۴۸ در شهر ایوانو-فرانکیفسک متولد شد. مادرش اوکراینی و پدرش اهل بلاروس بود. پس از پایان مدرسه، بهعنوان خبرنگار مشغول به کار شد. آثار او انعکاسی از روحیه و زندگی شهرونان روسی بعد از فورپاشی اتحاد جماهیر شوروی است. کتاب شناخته شدهی دیگر او جنگ چهرهی زنانه ندارد است که نشر چشمه آن را منتشر کرده است. سوتلانا آلکسیویچ علاوه بر نوبل موفق به دریافت جوایز دیگری مانند جایزه صلح کتابفروشان آلمان و جایزه مدیسی شدهاست.
بخشی از کتاب صداهایی از چرنوبیل
این ماجرا ده سال پیش اتفاق افتاد، اما برای من هر روز تکرار میشود.
ما در شهر پریپیات زندگی میکردیم. یعنی همان شهر.
من نویسنده نیستم. قادر نیستم به خوبی توصیفش کنم. مغز من توانایی درک کامل آن را ندارد. نه مدرک دانشگاهی در آن حد دارم. داستان من این است. یک آدم معمولی، یک فرد کوچک، مانند دیگران که به سرکار میرود و بازمیگردد و حقوق متوسطی دریافت میکند. سالی یک بار هم به تعطیلات میرود. یک فرد عادی! و ناگهان تبدیل به یک فرد چرنوبیلی میشود، جانوری که مورد توجه دیگران قرار گرفته و هیچکس چیزی در موردش نمیداند. میخواهد مانند دیگران باشد، اما نمیتواند. مردم جور دیگری نگاهش میکنند. از او میپرسند: ترسناک بود؟ ایستگاه چگونه آتش گرفت؟ تو چه دیدی؟ و چه میدانی؟ میتوانی بچهدار شوی؟ همسرت تو را ترک کرده است؟
یکباره همهٔ ما تبدیل به جانور شدیم. لغت «چرنوبیل» مانند یک برچسب است. تا اسمش میآید همه سرشان را برمیگردانند تا نگاهت کنند. او اهل آنجاست!
در ابتدا همهچیز اینگونه بود. ما فقط شهرمان را از دست ندادیم. ما همهٔ زندگیمان را از دست داده بودیم. روز سوم شهر را ترک کردیم. رآکتور در آتش میسوخت. یادم میآید که یکی از دوستانم میگفت: «بوی رآکتور میآید.» بویی بود که نمیتوان توصیفش کرد، اما روزنامهها در موردش مطلب مینوشتند. آنها چرنوبیل را به خانهٔ ترسها مبدل کرده بودند، حادثهٔ چرنوبیل را طوری تعریف کردهبودند که گویی انیمیشن است. من میخواهم تجربهٔ شخصی خودم را از این حادثه برایتان تعریف کنم. حقیقت خودم را.
ماجرا اینگونه بود: آنها در رادیو اعلام کردند که نمیتوانید گربههایتان را با خود ببرید، اما دخترم گریه میکرد به همین دلیل ما گربهمان را در چمدانمان پنهان کردیم، اما او نمیخواست در چمدان بماند و از آن بیرون میآمد. به همه چنگ میانداخت. شما نمیتوانید اثاثیهای را از اینجا ببرید! بسیارخب! من همهٔ وسایلم را که نمیبرم. فقط یکی! فقط میخواهم درِ آپارتمانم را با خودم ببرم. نمیتوانم در را همینجا بگذارم و بروم. ورودی خانه را با چند تخته میپوشانم. در خانهٔ ما برایمان طلسم است. یک یادگار خانوادگی است. این در از پدرم به من رسیده است. نمیدانم به چند نسل قبل برمیگردد، مانند این در را جایی ندیدم، اما مادرم میگفت که وقتی جدشان مرحوم شده او را روی این در خواباندهاند تا وقتی که تابوت را بیاورند. پدر مرا نیز روی همین در خواباندند. تا صبح کنار جسد بیجان پدرم که روی همین در دراز کشیده بود، نشستم. خانه بدون در بود. همهٔ شب و روی این در کمی جای قلم وجود داشت. این نقشها من هستم که بزرگ شدهام. روی آن نوشته شده: کلاس اول. کلاس دوم. کلاس هفتم. قبل از سربازی و کنار آن پسرم چگونه بزرگ شد و دخترم. تمام زندگی من روی این در نوشته شده است. چطور میتوانم آن را اینجا جا بگذارم؟
همسایهمان ماشین داشت. از او خواهش کردم تا کمکم کند. او دستش را به سرش گرفت و گفت: «تو مثل اینکه حالت خیلی خوب نیست؟ چطور میتوانیم در را با خودمان ببریم؟» اما من در را با خودمان بردم. شبانه. با یک موتورسیکلت. از میان جنگل. البته بعد از دو سال، آپارتمانمان را غارت کرده و خالی رهایش کرده بودند. پلیس مرا تعقیب میکرد: «ایست! شلیک میکنیم! شلیک میکنیم!» آنها فکر میکردند که من دزد هستم ولی اینطوری توانستم در خانهٔ خودم را بدزدم.
همسر و دخترم را به بیمارستان بردم. لکههای سیاهی روی بدنشان را پوشانده بود. لکهها که به اندازهٔ سکهٔ پنج سنتی بودند خوب میشدند، و دوباره ظاهر میشدند، اما درد نداشتند. پزشکان آزمایشاتی گرفتند. از آنها در مورد نتیجه سؤال کردم، اما گفتند که نتایج آزمایش به شما مربوط نمیشود. «پس به چه کسی مربوط میشود؟»
پس از آن، همه میگفتند: «ما میمیریم. ما تا سال ۲۰۰۰ میمیریم. هیچ بلاروسی باقی نخواهد ماند.» دخترم شش ساله بود. هنگامی که او را در تخت میگذاشتم، گفت: «پدر، من میخواهم زنده بمانم. من هنوز کوچکم.» من را بگو که فکر میکردم او چیزی نمیفهمد.
میتوانید دختر هفت سالهای را در یک اتاق تصور کنید که همهٔ موهایش را از ته زدهاند؟ هفت دختر در این اتاق بودند... اما دیگر کافی است! همین است! هر وقت که در این باره صحبت میکنم، احساس میکنم که قلبم میگوید تو به آنها خیانت میکنی. چون مجبورم مانند یک غریبه ماجرا را تعریف کنم. همسرم از بیمارستان به خانه آمد. او نمیتوانست تحمل کند. «بهتر است بمیرد تا اینگونه زجر بکشد یا خودم بهتر است بمیرم و این چیزها را نبینم.»
نه، کافی است! تا همینجا! من شرایط خوبی ندارم. نه.
ما او را روی همان دری گذاشتیم که پدرم روزی روی آن خوابیده بود. تا وقتی که برایش یک تابوت کوچک آوردند. تابوت خیلی کوچکی بود، مانند یک جعبهٔ عروسک بزرگ.
میخواهم شهادت بدهم: دختر من قربانی چرنوبیل شد و آنها از ما میخواهند این قضیه را فراموش کنیم.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه