کتاب یکی مثل همه
معرفی کتاب یکی مثل همه
کتاب یکی مثل همه نوشته سمیه حیرانی مجموعهای داستان کوتاه و جذاب است که شما را با خود تجربه دنیاهای تازه میبرد. با کتاب یکی مثل همه میتوانید جهان را از نگاه دیگران ببینید.
داستان راهی است که به ما کمک می کند تا دنیا را دوباره ببینیم و بتوانیم درک بهتری از دنیای اطرافمان داشته باشیم. کتاب یکی مثل همه مجموعهای داستانهای جذاب است.
خواندن کتاب یکی مثل همه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستان ایرانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب یکی مثل همه
صدای افتادن گوشی و برخوردش با لبهی تخت او را از خواب پراند سراسیمه از جایش بلند شد گوشی را از روی زمین برداشت، چند لحظهای به صفحهی گوشی خیره شد، قطرهی اشک گوشهی چشمش را با پشت دستپاک کرد سراغ جالباسی رفت و لباسهایش را پوشید چادر و کیفش را برداشت و باعجله وارد پذیرایی شد، جلوی آینهی توی راهرو ایستاد کش چادرش را روی روسری آبی گلدارش انداخت به تصویر خودش در آینه خیره شد چشمهای درشت و سبزرنگش میان ورم و کبودی پنهانشده بود. آهسته با همان دست باندپیچیشده دستی روی صورت پژمرده و چروکیدهاش کشید همین موقع صدای مامان معصومه بلند شد داری میری مادر جان؟ خدا مرگم بده خواب موندم... صبر کن برم باباتو صدا کنم خودمم الان حاضر میشم... مریم بغض توی گلویش را قورت داد و نفس عمیقی کشید و گفت: نمی خواد مادر من، کجا بیاین؟! بابا حالش خوب نیست این چند روز هم حسابی غصهی منو خورده اوضاعش بدتر شده میترسم باز حالش به هم بخوره... شما هم پیشش بمونین بهتره... نگران منم نباشین... این جمله را گفت و چشمانش را با زدن عینک آفتابی پوشاند و از خانه خارج شد. لحظه ای فکر و خیال رهایش نمی کرد هر چند دقیقه یک بار صفحه ی گوشیاش را روشن میکرد و برای چند لحظه ای به آن خیره میشد و آهی میکشید... آن روز مترو شلوغتر از همیشه به نظر میرسید، بهسختی نفس میکشید. صدای همهمهی آنهمه مسافر کلافهاش کرده بود. چشمان بیقرارش به هر سو میچرخید انگار در جستوجوی کسی بود... دستهایش را در هم میپیچید و زیر لب چیزی زمزمه میکرد. دستش را داخل کیفش برد و قرآن جیبی کوچکی را درآورد شروع به خواندن کرد. کمی آرامگرفته بود که گرمی دستانی را روی شانهاش احساس کرد. سرش را چرخاند دخترکی لاغراندام بالباسهای رنگ و رو رفته درحالیکه پشت سر هم با پاهایش به زمین ضربه میزد به او خیره شده بود و مرتب این جملهها را تکرار میکرد: خانوم... خانوم می شه یکی برداری... تورو خدا... خانوم تورو خدا بردار... دلش نمیآمد خواهشهای ملتمسانهی دخترک را بیجواب بگذارد... بعد از چند روز اولین باری بود که لبخند گوشهی لبش نشست و زیر لب نیت کرد و برگهای را برداشت و بیدرنگ بازش کرد...
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر، آری شود ولیکن به خونجگر شود...
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه کز دست غم خلاص من آنجا مگر شود...
از هر کرانه تیر دعا کردهام روان، شاید از این میانه یکی کارگر شود...
چند بار متن شعر را خواند... همین موقع صدای دخترک او را به خود آورد. خانوم...! خانوم...! حالا که فال تو برداشتی نمی خوای پول ما رو بدی... دستش را توی جیب پالتویش کرد و پولی را به او داد. دخترک با خوشحالی گفت: ایولا خانوم... خدا برکت بده... خدا بچه هاتو برات نگه داره... نگاهی به دخترک انداخت و گفت: ممنون عزیزم خدا شما رو هم واسه مامانت نگهداره... دخترک لبخند روی لبش خشکید و گفت: من که مامان ندارم، یعنی داشتم، از وقتی ما رو ول کرد و رفت، دیگه ندارم... این جمله را گفت و لابهلای جمعیت ناپدید شد...
حجم
۳۱۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۶۶ صفحه
حجم
۳۱۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۶۶ صفحه