کتاب چلیپای قلم
معرفی کتاب چلیپای قلم
کتاب چلیپای قلم نوشته مهدی الماسی است. این کاب روایت زندگی میرعماد الحسنی است. میرعماد الحسن متولد ۹۶۱ تا ۱۰۲۴ ه. ق است. او خوشنویس پرآوازه و از سرآمدان هنر خوشنویسی ایرانی و بزرگترین خوشنویس در خط نستعلیق است
شاه عباس صفوی این خوشنویس بزرگ را به سنی بودن محکوم کرد و دستور به قتلش داد. کتاب چلیپای قلم سرگذشت داستانی این مرد بزرگ و هنرمند است.
خواندن کتاب چلیپای قلم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به تاریخ هنر پیشنهاد میکینم
بخشی از کتاب چلیپای قلم
رجب، صحاف کارکشته تبریزی، وقتی شنید کاروانی از قزوین در کاروانسرای دروازه قزوین بار افکنده است، شتابان به کاروانسرا رفت و از ساربانها سراغ آشنایش را گرفت. میر حواسش به جر و بحثِ چند باربر در محوطه کاروانسرا بود که دستی به شانهاش خورد. سر برگرداند و بعد از مکثی کوتاه خطوط لبخندی عمیق بر چهرهاش نشست و شوقزده گفت: «دایی رجب!»
رجب، خندان و مهربان، میر را در آغوش کشید.
ـ ماشاءالله، شدهای یک جوان رشید! اول که دیدمت، شک کردم. گفتم یعنی این همان عماد کوچک است که از سر و کولم بالا میرفت؟ پدرت نوشته بود که به شوق شاگردی ملامحمدحسین تبریزی میآیی.
با دست به شانه میر زد و با لحنی خودمانی پرسید: «همینطور است؟»
میر گفت: «اول شاگردی ملا، بعد ادامه تحصیل در مدرسه طالبیه.»
مدرسه نزدیک مسجد جامع شهر بود و از خیابانی فرعی به بازار میرسید. نمایی ساده و زیبا داشت، با در چوبی کوچکی که سردرش با کاشیهای سبز و آبی به خطّ کوفی بنایی در مربعهای مورّب و آیهای به خط ثلث تزیین شده بود. حیاط مدرسه وسعت دلنشینی داشت، با حوض زیبایی در وسط که چند چنار و سپیدار بر آن سایه انداخته بود. حجرهها در امتداد هم، در دو طبقه بالایی و پایینی، دورتادور حیاط قرار داشتند. غیر از حجرهها، شبستانی در سمت راست و روبهروی در ورودی مدرسه بود که نمای بیرونیاش با نمای حجرهها و قوسهای تکراریشان فرق داشت. چند پله تا رسیدن به درگاه هر حجره و دو صُفّه در دو طرفِ آستانه آن تعبیه شده بود. میر و دایی از دالان کوچکی که با پلههای سنگی حیاط مدرسه را به طبقه بالایی وصل میکرد، گذشتند و به سمت راست پیچیدند و برابر حجرهای که نسبتاً بزرگتر از بقیه بود، ایستادند.
غیر از آخوند میرزاعلی، کس دیگری در حجره نبود. آخوند پشت رَحلِ کوچکی نشسته بود و کتابی مطالعه میکرد. دایی رجب از شوق میر به آموختن گفت و رئیس مدرسه طالبیه با تواضع سر تکان داد و همچنان که چشمان ریزش به کتابِ روی رحل بود، دستی به ریش سفید و بلندش کشید و طوری به دایی جواب داد که میر چیزی از آن نفهمید. چشمهای دایی رجب از شادی برق زد. نفسی بهراحتی کشید و گفت: «لطف شما مستدام.»
میر سر خم کرد و دست آخوند را بوسید و با اجازه او همراه دایی رجب از اتاق بیرون رفت.
... دایی رفت؛ میر ماند و مدرسه. به سمت چنارهای کنار حوض برگشت. سر بلند کرد و به زمینه آبی آسمان خیره شد. تکهپارههای ابری پنبهای به نرمی به سویی شناور بود. سینهاش را از هوای پاک بهاری پر و خالی کرد. حالا در صحن معروفترین حوزه علمیه شهرِ آرزوهایش منتظر بود تا او را به حجرهاش راهنمایی کنند. به طرف حوض، که آب زلالش از نسیم میلرزید، قدم برداشت. خیره به لرزش آب، که از انعکاس نور میدرخشید، پیش رفت. صدایی صمیمی او را به خود آورد: «قارداش! خوش گلمیشین! بفرمایید.»
میر سر برگرداند و جوانی را، که موی تنکی بر صورت و عرقچینی سیاه بر سر داشت، روبهرویش دید. جوان دست پیش آورد.
ـ سلام.
ـ سلام.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
نظرات کاربران
ممنون خیلی دنبال این کتاب بودم