دانلود و خرید کتاب تازه وارد ردیف آخر آنجلی کیو رئوف ترجمه پریسا موسوی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب تازه وارد ردیف آخر اثر آنجلی کیو رئوف

کتاب تازه وارد ردیف آخر

امتیاز:
۵.۰از ۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب تازه وارد ردیف آخر

کتاب تازه وارد ردیف آخر داستانی از آنجلی کیو.رئوف با ترجمه پریسا موسوی است. این داستان درباره پسری به نام احمد است که از دل جنگ به کشوری دیگر پناهنده شده است. جایی که دوستی ندارد، تنهاست و زبان مردم را هم بلد نیست...

درباره کتاب تازه وارد ردیف آخر

تازه وارد ردیف آخر، همان لقبی است که بچه‌ها به احمد دادند. البته پیش از آنکه نامش را بدانند.

خب، این صندلی همیشه خالی بود و البته فرقی هم با صندلی‌های دیگر نداشت. فقط اینکه کسی نبود که روی آن بنشیند. اما بالاخره یک روز، درست سه هفته بعد از شروع مدرسه، یک اتفاق هیجان انگیز افتاد. یک نفر پیدا شد که روی این صندلی بنشیند. اما مشکل اینجا بود که حرف نمی‌زد و همیشه موقع زنگ تفریح یا ناهار، غیبش می‌زد!

آنجلی کیو.رئوف، این داستان را در ابتدای کتابش، به تمام کودکان پناهنده تقدیم کرده است: «تقدیم به ریحان، نوزاد کاله

و میلیون‌ها کودک پناهنده‌ی سراسر دنیا که به امنیت و خانه‌ای پر از عشق نیاز دارند...» 

کتاب تازه وارد ردیف آخر را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

خواندن کتاب تازه وارد ردیف آخر را به تمام نوجوانان پیشنهاد می‌کنیم. علاوه بر این، هرکسی که دوست دارد از یک داستان زیبا لذت ببرد، می‌تواند این کتاب را بخواند. 

بخشی از کتاب تازه وارد ردیف آخر

دلم می‌خواست با احمد دوست شوم. راستش نمی‌دانم چرا، فقط دلم می‌خواست. از آن‌جایی که او به یک گوشه‌ی خلوت نیاز داشت، من هم توی مدرسه دنبال حرف‌ زدن با او نبودم ولی حتماً بعد از مدرسه دیگر ایرادی نداشت با او حرف بزنم، چون خانم خان بار اول، هم بهم لبخند زده بود هم چشمک. من هم دو هفته‌ی تمام، زنگ آخر کنار درِ حیاط منتظر ‌شدم.

همین ‌که آن پسر و خانم خان بیرون می‌آمدند تا زن روسری‌قرمز را ببینند، می‌دویدم و بهش آب‌نبات لیمویی و یک‌وقت‌هایی هم یک بسته‌ی کامل شکلات می‌دادم. خدا می‌داند چند بار بهش شکلات دادم و چند بار خانم خان تشویقش کرد با من حرف بزند؛ اما فایده‌ای نداشت. او نه یک کلمه حرف زد، نه حتی یک لبخندِ خشک‌و‌خالی؛ حتی آن روز که یک بسته‌ کامل شکلات سفید مارک وایت مایس بهش دادم؛ شکلات‌هایی که خیلی دوست دارم. او فقط شکلات‌ها را گرفت، به زمین زل ‌زد و ‌رفت پشت آن زن ‌ایستاد. انگار مجبور بود از من قایم شود.

جمعه‌ی دو هفته بعد مایکل گفت: «شاید شکلات دوست نداره.»

جوسی همان‌طور که موهایش را می‌جوید گفت: «احمق! همه شکلات دوست دارن.»

تام گفت: «شاید به شیرینی‌جات آلرژی داره.» تا آن موقع نشنیده بودم کسی به شکلات و شیرینی آلرژی داشته باشد. ولی خب از طرفی خودم به سگ‌ها آلرژی داشتم در صورتی که هیچ‌کسی این‌طوری نبود. فکر کردم شاید تام درست می‌گوید.

بعد از آن تصمیم گرفتم به‌جای شکلات، میوه‌ی ناهارم را بدهم بهش. او هنوز هم ناهارها می‌رفت گوشه‌ی خلوت؛ من هم دوشنبه‌ی سومین هفته‌ای که می‌خواستم با او دوست بشوم، بزرگ‌ترین پرتقال ناهارخوری را برداشتم و کنار درِ حیاط منتظرش ماندم. خیلی ذوق داشتم چون روی پوست پرتقال، صورت خندانی نقاشی کرده بودم و تام هم یک برچسب دایناسور داده بود تا روی آن بچسبانم. این دوتا چیز، پرتقال را خیلی خاص کرده بودند. تام عاشق جمع‌ کردن برچسب است. توی خانه‌شان یک عالمه برچسب دارد. هروقت برچسب جدیدی گیر می‌آورد که دوستش دارد، آن را نشانمان می‌دهد. تا آن‌وقت ندیده بودم یکی از برچسب‌هایش را بدهد به کسی که خوب نمی‌شناسدش. به‌خاطر همین امیدوار بودم آن پسر از پرتقال خوشش بیاید و بداند چه پرتقال باارزشی بهش می‌دهم.

ولی همان‌طور که منتظر آمدنش بودم، چیزی درباره‌‌اش شنیدیم که اصلاً نمی‌فهمیدیم یعنی چی؛ چیزی گیج‌کننده‌تر از قضیه‌ی گوشه‌ی خلوت رفتنش.

کلی آدم‌بزرگ جلوی درِ مدرسه، پشتِ سرِمان ایستاده بودند. زنگ آخر آن‌ها همیشه همان‌جا هستند. گاهی درباره‌ی اخبار حرف می‌زنند، گاهی درباره‌ی شیرینی‌هایی که می‌پزند تا با چای بخورند. ولی بیشتر از همه درباره‌ی آب‌و‌هوا صحبت می‌کنند. نمی‌دانم چرا! خسته‌کننده‌تر از حرف‌ زدن درباره‌ی چیزی که همه با چشم‌های خودشان می‌بینند، نداریم. ولی فکر کنم هر آدمی که بزرگ می‌شود در مورد آب‌و‌هوا حرف می‌زند.

ما معمولاً به حرف‌های بزرگ‌ترها گوش نمی‌دهیم. خودمان حرف‌های جالب‌تری برای گفتن داریم؛ مثل اینکه وقتی رسیدیم خانه می‌خواهیم چه برنامه‌ای را تماشا کنیم یا کدام ورزشکار المپیک یا فوتبالیست را بیشتر از همه دوست داریم. آن روز عصر طبق معمول یک نفر گفت: «چه آفتاب خوبی؛ هوای آفتابی قشنگه، نه؟» بقیه امیدوار بودند فردا باز هم هوا آفتابی باشد. بین آن‌ها یک نفر گفت: «درباره‌ی بچه‌ی پناهنده‌ای که تازه اومده به این مدرسه چیزی شنیدین؟ اون رو فرستادن کلاس خانم خان. ‌کسی رو پیدا نکردن زبونش رو بلد باشه. بچه‌ی بیچاره‌ی بینوا!»

جوسی، مایکل و تام نگاهی بهم کردند. من هم نگاهشان کردم و آرام و بی‌سر‌و‌صدا کنار هم ماندیم. می‌دانستم همه‌مان داریم به یک چیز فکر می‌کنیم، چون هر سه هم‌زمان با هم اخم کرده بودیم. همه در این فکر بودیم یک بچه‌ی پناهنده توی کلاس ما چه‌کار می‌کند.

بعد همان خانمی که درباره‌ی آفتاب صحبت کرده بود، گفت: «این‌ها مایه‌ی دردسر می‌شن. حالا ببین کِی گفتم. این‌ها می‌آن اینجا که کار ما رو از چنگمون دربیارن!»

آن‌قدر با احتیاط که کسی متوجه‌مان نشود، سرمان را برگرداندیم و به عقب نگاه کردیم. دیدیم این آقای براون و خانم گریمزبی هستند که دارند حرف می‌زنند.

آقای براون شانه بالا انداخت و گفت: «اگه این بچه از اون جنگ وحشتناکی که اخبار نشون می‌ده، اومده باشه، واقعاً براش متأسفم. نمی‌شه اون‌ها رو سرزنش کنی که چرا می‌خوان از اون تله‌ی مرگ ‌فرار کنن.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه