کتاب پروازهای زیرزمینی
معرفی کتاب پروازهای زیرزمینی
کتاب پروازهای زیرزمینی اثری از بن. اچ. وینترز با ترجمه مینا محمودی است. این کتاب که ترکیبی از واقعیت و داستان است، از قوانین ناعادلانه بردهداری و زندگی سخت بردهها صحبت میکند و فعالیتهای گروهی را که در راستای حقوق بردهداران فعالیت میکردند، به تصویر کشیده است.
پروازهای زیرزمینی در سال ۲۰۱۷ نامزد دو جایزه یادبود جان دبلیو کمپبل و جایزه ITW اعلام شد.
درباره کتاب پروازهای زیرزمینی
بن. اچ. وینترز برای نوشتن داستان پروازهای زیرزمینی، واقعیتی دردناک را با داستان تلفیق کرده است و نتیجه آن، رمانی تاثیرگذار است که قوانین منسوخ شده بردهداری را به تصویر میکشد و نقد میکند.
داستان در آمریکا اتفاق میافتد. زمانی که قوانین بردهداری هنوز در چهار ایالت از بین نرفته بود و برده داری امری قانونی به شمار میرفت. گروهی از افراد خیرخواه در تلاشند تا بردهها را فراری دهند و آنان را به مکانی امن برسانند. آنها نام تشکل خود را پروازهای زیرزمینی گذاشتهاند و بردهها را با سفرهای مخفیانه هوایی به جاهای دیگر منتقل میکنند.
اما داستان از جایی شروع میشود که سرویس مارشال ایالات متحده، بردهای را دستگیر میکند. او دوران بردگی سختی را پشت سر گذاشته است، اما زمانی که اربابش میمیرد، بر طبق وصیت او، آزادیاش را به دست میآورد. اما حالا او را دستگیر کردهاند و به همکاری با سرویس مخفیانه متهم شده است.
کتاب پروازهای زیرزمینی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
پروازهای زیرزمینی اثری جالب و تاثیرگذار برای تمام دوستداران ادبیات داستانی و علاقهمندان به رمانهایی با درونمایه اجتماعی است.
درباره بن. اچ. وینترز
بن اچ. وینترز در سال ۱۹۷۶ در مریلند آمریکا متولد شد. او فعالیتش را در زمینه نویسندگی از سال ۲۰۰۹ آغاز کرد و اولین کتابی که نوشت «حس و حساسیت و هیولاهای دریایی» نام داشت. این رمان در زمان انتشارش به فهرست پرفروشهای نیویورک تایمز راه پیدا کرد و نام نویسندهاش را به عنوان یک نویسنده موفق مطرح کرد. بن. اچ. وینترز همچنین نامزد جوایز ادبی بسیاری از جمله جایزه Edgar Awards شده است.
بخشی از کتاب پروازهای زیرزمینی
«باید بگم شما لوئلن رو حسابی شوکه کردین.»
با شرمساری سرم را پایین انداختم. لوئلن، مسئول پذیرش، منشی کلیسا یا چنین سِمتی داشت؛ خانمی با موهایی سفید و گونههایی بهسرخی سیب که در کلیسای بزرگ خیابان مریدین، همان کلیسای کاترین مقدس، پشت میزش نشسته بود. فکر کنم آن روز بعدازظهر در دفتر کوچک و مرتبش مثل وحشیها رفتار کردم. دندانهایم را بههم فشردم و کنترل اعصابم را از دست دادم. التماس میکردم کمکم کند. عاجزانه تلاش میکردم برای ملاقات با پدر وقت بگیرم. بههرحال کارساز بود. حالا دیگر آنجا نشسته بودیم و با هم غذا میخوردیم؛ من و آن کشیش نجیب جوان. اگر اینها یک چیز را خوب یاد گرفته باشند، اهالی کلیسا را میگویم، آن یک چیز، گریهوزاری و مرثیهخوانی است.
سرم را پایین انداختم و از پدر بارتن برای جاروجنجالی که به پا کرده بودم، عذرخواهی کردم و خواستم تا از طرف من از خانم لوئلن هم عذرخواهی کند. بعد صدایم را آنقدر پایین آوردم که بهسختی شنیده میشد.
«گوش کنین آقا، میخوام باهاتون روراست باشم و حرفم رو بزنم. من آدم بیچارهایام. جای دیگهای رو ندارم که بهش پناه ببرم.»
کشیش با متانت نگاهی بهم انداخت. «بله. متوجهم. کاملاً متوجهم. فقط کاش... کاش کاری از دستم برمیاومد.»
«چی؟»
سرش را تکان میداد و حس میکردم چهرهام بهتزده است. حس میکردم چشمانم از شدت تعجب، گرد شدهاند و گونههایم کمکم داغ و خشک میشوند. «نه، نه، یه لحظه صبر کنین پدر، من اصلاً...»
پدر بارتن یک دستش را بهآرامی بالا آورد. کف دستش را بهطرفم گرفت و مجبور شدم سکوت کنم. پیشخدمت برگشته بود تا سفارشهایمان را بگیرد. خیلیخوب آن لحظه را به خاطر دارم. میتوانم رستوران را در ذهنم مجسم کنم. پنجرههای بزرگش، نور کمسوی خورشید در حال غروب را بازمیتاباند. رستوران فونتن بود؛ مکانی دلپذیر با لژ خانوادگی. در محلهای واقع شده بود که در ایندیاناپلیس ایالت ایندیانا به نییر نورت ساید معروف بود. رستوران هم مثل کلیسا در خیابان مریدین بود؛ چهلپنجاه بلوک پایینتر از مرکز شهر. بارتن خوشتیپ که شبیه پسرهای نوجوان بود، روبهرویم نشسته بود. مردی دستبالا سیساله با موی پریشان بور و چشمان آبی ایرلندی و پوستی چنان رنگپریده و براق که گویی آن را محکم سابیده بودند. میزمان درست در مرکز رستوران بود و پنکه سقفی بزرگی با فاصله زیاد بالای سرمان که پرههایش بهکندی میچرخید و میچرخید. بوی دلپذیر و آمیخته با جلزوولز سرخ شدن غذاها و صدای آهسته بههم خوردن کارد و چنگالها حس میشد. سه خانم مسن در لژ پشت سرمان نشسته بودند؛ با موهای کمپشت آرایشکرده و رژلب قرمز و واکرهایی مرتب در یک ردیف، مثل کالسکههایی منتظر. دو مأمور پلیس، یکی سیاهپوست و دیگری سفیدپوست، در اتاقکی در کنج بودند. پلیس سیاهپوست تا وسط میز خم شده بود و چیزی را در گوشی پلیس سفیدپوست تماشا میکرد. به یکی از آن لطیفههایی میخندیدند که پلیسها بین خودشان تعریف میکنند.
بههرحال غذایم را سفارش دادم. وقتی پیشخدمت رفت، کشیش سخنرانیاش را که مثل موعظه با هنرمندیِ تمام آماده کرده بود، شروع کرد. «گمون کنم اشتباه برداشت کردهاین؛ که البته اصلاً تقصیر شما نیست.» خیلی آرام حرف میزد. هر دویمان متوجه حضور پلیسها بودیم. «میدونم مردم چی میگن اما حقیقت نداره. من هیچوقت خودم رو درگیر این... این... اینجور کارها نکردهام. ببخشین، رفیق.» دستش را بهآرامی روی دستم گذاشت. «واقعاً شرمندهام.»
لحنش ناراحت بود. انگار واقعاً شرمنده بود. در صدای آرام و کاتولیکش عذرخواهی موج میزد. با اینکه حداکثر ده سال یا بیشتر از او بزرگتر بودم، درست مثل پدری واقعی دستهایم را فشرد. «میدونم انتظار نداشتی این حرفها رو بشنوی.»
«اما... پدر، صبر کنین، یه لحظه دست نگه دارین. شما که اومدهاین... الان اینجایین...»
حجم
۶۱۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۴۵۶ صفحه
حجم
۶۱۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۴۵۶ صفحه